ننگ بر ما اگر کاری را که ما شروع کردیم اعراب تمام کنند



                                                                                                                 


اعراب اعتراضات مدنی و ایستادگی در مقابل دیکتاتور را با الهام از جنبش سبز ایران شروع کردند. کلمه ما میتوانیم را ما ایرانیها اولین بار در اعتراضات و ایستادگی‌های خودمان بر زبان راندیم. شعار زیبای نترسید نترسید ما همه با هم هستیم را اولین بار ما فریاد زدیم. چه شد که اعراب آن را باور کردند و نتیجه گرفتند ولی‌ ما هنوز در چنگال قدرت گروهی اندک ولی‌ تمامیت خواه گرفتاریم؟ ننگ بر ما اگر کاری را که ما شروع کردیم اعراب تمام کنند. حق را مجانی‌ به ما تقدیم نمیکنند. حق گرفتنی است و بهای گزافی را هم باید بابتش بپردازیم. فردا هم یک شانس دیگر است برای ما تا به خیابان‌ها ریخته و حق خود را مطالبه کنیم. انتخاب با ماست. خانه نشینی و زیر بار ظلم رفتن و یا بیرون آمدن و مثل شیر غریدن. اگر فردا درب خانه‌هایمان را ببندیم و به کنج خانه بخزیم مطمئن باشید که تمامیت خواهان آن را شکسته و درون خانه هم دست از سر ما بر نخواهند داشت. افتخاری را که ما لایقش هستیم نصیب دیگران نکنیم.

آیینه چون نقش تو بنمود راست


ایرانیها مردمانی خونگرم و مهمان نوازند. ایرانیها ذاتا باهوش، زرنگ، شجاع و دست و دلبازند. ایرانیها مردمانی سختکوش، مهربان و خانواده دوست هستند. در این دنیای پهناور و بزرگ، با اینهمه اقوام و ملل گوناگونی که در آن میتوانی بیابی بازهم دوست داری که بشنوی "هنر نزد ایرانیان است و بس" اینطور نیست؟
تا کنون چند بار شده که این تعاریف و توصیفات را در مورد ایران و ایرانی شنیده باشید؟ چه می دانم !؟ از رادیو، تلوزیون، روزنامه، مردم و غیره و غیره! مسلما بارها و بارها شنیده اید. البته حس وطن پرستی و ناسیونالیستی حسی متعالی و ارزشمند است که هر شهروندی می باید به داشتن آن افتخار کند. باور کنید اصلا نمی خواهم که در مورد جملات بالا با شما جر و بحث کنم و یا در مورد صحت و سقم آنها با شما کلنجار بروم ولی آیا تا کنون شده که مطالبی سوای آنچیزهایی که در بالا به آن اشاره شد در مورد ایران و ایرانی به گوشتان خورده باشد؟ و یا جایی خوانده باشید؟ در آنموقع چه احساسی به شما دست داده؟ تصور کنید که شخصی به دلیل زخمهای بی شماری که از فرزندان همین آب و خاک خورده چنان حس نفرت و انزجار از ایران و ایرانی وجودش را فرا گرفته که حاضر نباشد خودش را ایرانی بنامد. عکس العمل شما در اینگونه مواقع چه میتواند باشد؟
می خواهم برای شما بخشهایی از نظرات و طرز تفکر یک ایرانی نسبت به کشورش ایران را در اینجا بیاورم. نامش برای همگی آشناست. آنقدر آشنا که احتیاجی به معرفی این شخص نمی بینم. لازم نیست با خواندن پاراگراف اول در بالا  باد به غبغب بیاندازید و بر خود ببالید و همچنین با خواندن این عبارات هم لازم نیست تا رگهای گردن شما متورم گشته و خون شما به جوش بیاید. فقط دوست دارم بدانم که شما به عنوان خواننده حقایق را چگونه میبینید؟
                 **************************************************
... دوام الوزاره تصدیق کرد: بله! ... خدا رحم کند! آقا این جوان که می گفت، قبل از حرکت بفرنگ بسیار محجوب و پایبند آداب و سنن میهنش بود. حالا شده یک آدم بخو بریده وقیح که بتمام شعائر و مقدسات ملی ما توهین میکند. مثلا میگفت: "این سرزمین روی نقشه جغرافی لکه حیض است. هوایش سوزان و غبار آلود، زمینش نجاست بار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقص الخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، از خود راضی، قضاو قدری، مرده پرست، مافنگی، مزور، متملق و جاسوس و شاخ حسینی و (بلانسبت شما!) بواسیری هستند."
حاجی بحالت عصبانی: ــ این جوان کافر شده، باید اذان بغل گوشش بخوانند و توبه بکنه. عقیده آقای سیمین دوات چیه؟
ــ آقا هیچ! مرد بیحالی است. این که چیزی نیست، حرفهایی میزد که مو بتن آدم سیخ میشد، میگفت:" فساد نژاد ما از بچه و پیر و جوانش پیداست. همه مان ادای زندگی را در آورده ایم، کاشکی ادا بود، بزندگی دهن کجی کرده ایم! اگرچه بقدر الاغ چیز سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصور می کنیم. همیشه منتظر یک قلدریم که بطور معجزه آسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! بیست سال دلقکهای رضا خان تو سرمان زدند، حالا هم صدایمان در نمیاید و همان گربه های مردنی را جلو ما می رقصانند. این هوش ما در هیچیک از شئون فرهنگی یا علمی ویا اجتماعی بروز نکرده است، هنرمان لوله هنگ، سازمان وزوز جگر خراش، فلسفه مان مباحثه در شکیات و سهویات و خوراکمان جگرک است. نه ذوق، نه هنر، نه شادی. همه اش دزدی، کلاه برداری و روضه خوانی! ما در حال تعفن و تجزیه هستیم، از صوفی و درویش و پیر و جوان و کاسب کار و گدا، همه منتر پول و مقام هستند، آنهم بطرز بیشرمانه وقیحی، مردم هر جای دنیا ممکن است که بیک چیز و یا حقیقتی پایبند باشند مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند. دوره ما دوره تحقیر و اخ و تف است!" خیلی چیزهای دیگر هم می گفت که:" اینجا وطن دزدها و قاچاقچیها و زندان مردمانش است.  هر چه این مادر مرده میهن را بزک بکنند و سرخاب و سفید اب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند، دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سر و رویش میبارد. زمامداران امروز ما دوره شاه سلطان حسین را روسفید کردند، در تاریخ ننگ این دوره را به آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست. ما در چاهک دنیا داریم زندگی می کنیم و مثل کرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگین ترین طرزی در قید حیاتیم، و مضحک آنجاست که تصور می کنیم بهترین زندگی را داریم!"
حالا حاجی آقا ملاحظه میکنید که مبانی اخلاقی و معنوی تا چه اندازه متزلزل شده؟ ...
سطر هایی از کتاب " حاجی آقا " اثر صادق هدایت


پدران ما چگونه انقلاب کردند؟





                                                               
رازهای پیروزی انقلاب سال پنجاه و هفت چه بود؟ و درس‌هایی‌ که از گذشته مان باید بگیریم چیستند؟ پدرانی که به قول آیت الله خمینی حق نداشتند در باره آینده‌ پسرانشان تصمیم بگیرند، چگونه در مقابل همان پسران که هم اکنون پدران ما محسوب میشوند، شکست خورده و میدان را خالی‌ کردند؟ واقعیت این است که انقلاب پنجاه و هفت با همکاری و اتحاد تمامی‌ گروهها و تشکل‌های ضدّ رژیم پهلوی شکل گرفته و به پیروزی رسید. اتحاد و همبستگی‌ داخل و خارج کشور باعث شد تا مردم طعم شیرین پیروزی را بچشند. هر چند که بی‌تجربگی مردم به آیت الله خمینی این فرصت را داد تا موج سواری کرده و ثمره انقلاب را به نفع خود و همفکران خود مصادره کند و با کنار زدن و حذف دیگر نیرو‌هایی‌ که انقلاب هرگز بدون کمک آنها قادر به پیروزی نبود رژیمی را پای گذاری کند که تا کنون ثمره ایی بغیر جنگ، ویرانی، تحقیر و فقر روز افزون برای مردم ایران نداشته است. کسی‌ که قرار بود ابراهیم بت شکن باشد، خود تبدیل به چنان بتی شد که هنوز که هنوز است کسی‌ جرات شک کردن در افکار و تصمیماتش را ندارد. دیکتاتور یک روزه متولد نمی‌شود ولی‌ می‌توان یک روزه او را روانه دیار عدم کرد. رمز پیروزی ما این چند جمله به ظاهر ساده ولی‌ در عمل دشوار است. اتحاد و همبستگی‌ و رعایت حقوق تمامی‌ ایرانیان، فارغ از هر قوم و نژاد که هستند و هر طرز تفکری که دارند. فراموش نکنیم که سرنگونی رژیم نصف راهی‌ است که باید بپیمأیم. نصف دیگر همان کاریست که پدران ما می‌بایست بکنند ولی‌ نکردند یعنی‌ پرهیز از فرد گرأیئ و بت پرستی‌ و تشکیل حکومتی که ضامن بقای دموکراسی در پهنه ایران زمین باشد. در فردای آزادی ایران می‌بایست دین را به سر جای خود برگردانیم و سیاست را هم به جای خود. گذشته اگر چراغ راهی‌ نشود بسوی آینده، نتیجه ا ش در جا زدن و به عقب برگشتن است.

آقای خامنه‌ای، میگویند دیوارحاشا بلنده اما آفتاب عمرشماهم پائین آمده



چهره واقعی‌ خامنه‌ای را می‌توان در انتصاب افرادی معلوم الحال واصرار و لجاجت وی به باقی‌ نگاه داشتن آنها در پست‌های حساس و کلیدی دید. افرادی مثل جنتی که سالیان سال است شورای نگهبان را قرق کرده و نه تنها حاضر به تمکین و گردن نهادن به خواست مردم نیست، بلکه از دست عزرائیل هم فراری شده و در کار این ملک مقرّب خداوند هم خلل وارد کرده است و یا حسین شریعتمداری که با توهین‌ها و تهمت هایش به آزادیخواهان، آئینه‌ای تمام قد در مقابل خویش نهاده تا ما در آن چهره کریه رهبرش را ببینیم. کشتن مردم بیگناه در خیابان و دراز کردن انگشت اتهام بسوی گروهی خارج نشین، لازمه اش بیشرمی و وقاحتی است که فقط در وجود دیکتاتورها‌یی همانند ایشان پیدا میشود.  رژیم جمهوری اسلامی تمامی‌ برگ‌های خویش را رو کرده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد و سالهاست که به سراشیبی سقوط افتاده است. لجاجت بیشتر رژیم در باقی‌ ماندن باعث کریه تر جلوه دادن اسلام در اذهان مردم و متقابلأ شدیدتر شدن حس انتقام جوئی در بین آنهاخواهد شد.

برسد به دست حسین شریعتمداری



                                                                    
                                                         


درد ایران بی دواست

خاتمی بد!  موسوی بد! کروبی بد! منتظری بد! بنی‌صدر بد! صانعی بد! رفسنجانی‌ بد! مرگ بر این! مرگ بر اون! فقط این!  فقط اون! این بی‌ بصیرت!  اون شیخ جاهل! این دزد خائن!  اون  رذل قاتل!


بابا اینها که همه از خودتون بودند


بنازم به تو اشرف الدّین قزوینی که صد سال از زمان خودت جلوتر بودی ولی‌ حیف که تو هم آخوند بودی!

دوش می گفت این سخن دیوانه ای بی بازخواست
درد ایران بی دواست
عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست
درد ایران بی دواست
مملکت از چارسو در حال بحران و خطر
چون مریض محتضر
با چنین دستور این رنجور ، مهجور از شفاست
درد ایران بی دواست
پادشه بر ضد ملت ، ملت اندر ضد شاه
زین مصیبت ، آه ، آه
چون حقیقت بنگری هم این خطا ، هم آن خطاست
درد ایران بی دواست
هر کسی با هر کسی خصم است و بد خواه است و ضد
گوید او را مستبد
با چنین شکلی بسی خونها هدر جانها هباست
درد ایران بی دواست
صور اسرافیل در صبح سعادت دردمید
ملا نصرالدین رسید
مجلس و حبل المتین سوی عدالت رهنماست
درد ایران بی دواست
باوجود این جراید خفته ای بیدار نیست
یک رگی هشیار نیست
این جراید همچو شیپور و نفیر و کرّنا است
درد ایران بی دواست
شکر می کردیم جمعی کارها مضبوط شد
مملکت مشروطه شد
باز می بینیم آن کاسه است و آن آش است و ماست

درد ایران بی دواست
با خرد گفتم که آخر چاره این درد چیست ؟
عقل قاطع هم گریست
بعد آه و ناله گفتا چاره در دست خداست

درد ایران بی دواست
شیخ فضل الله یک سو ، آملی از یک طرف
بهر ملت بسته صف
چار سمت توپخانه حربگاه شیخ ماست

درد ایران بی دواست
هیچ دانی قصد قاطر چی در این هنگامه چیست ؟
یاری اسلام نیست
مقصد او ساعت است و کیف و زنجیر طلاست

درد ایران بی دواست
مسجد مروی پر از اشرارغارتگر شده
مدرسه ، سنگر شده
روح واقف در بهشت از این مصیبت در عزاست

درد ایران بی دواست
تو نپنداری قتیل دسته قاطر چیان
خونشان رفت از میان
وعده گاه انتقام اشقیا ، روزجزاست
در د ایران بی دواست
اشرفا هر کس در این مشروطه جانبازی نمود
رفعت و قدرش فزود
در جزا استبرق جنات عدنش متّکاست

درد ایران بی دواست

نمایندگان بحرین: چرا معترضان را می‌کشید؟ / نمایندگان ایران: چرا معترضان را نمی‌کشید؟


در حالی که جمعی از نمایندگان مجلس در ایران خواستار برخورد شدید با معترضان و اعدام موسوی و کروبی شده‌اند، جمعی از نمایندگان مجلس بحرین در اعتراض به کشته شدن یک هموطن خود در اعتراضات این کشور، از فعالیت دست کشیدند و احتمال استعفای خود را مطرح کردند.
به گزارش رویترز، “ابراهیم المطر” عضو فراکسیون “وفاق ملی” در پارلمان بحرین اعلام کرد: فراکسیون “وفاق ملی” متشکل از تعدادی از نمایندگان شیعه در پارلمان بحرین امروز سه شنبه در اعتراض به کشته شدن یک شیعه بحرینی در تجمعات و راهپیمایی های دیروز مخالفین در این کشور، ادامه فعالیت خود را به حالت تعلیق درآوردند.
المطر اضافه کرد: فراکسیون وفاق ملی طی روزهای آینده موضع نهایی خود در مورد استعفا از نمایندگی یا ادامه فعالیت بیان می کند. وی این اقدام نمایندگان فراکسیون وفاق ملی را شیوه ای برای بیان خواسته آنان برای مذاکره با دولت دانست.
در ایران اما امروز گروهی از نمایندگان تندرو حامی دولت احمدی نژاد خواستار اعدام موسوی و کروبی و برخورد شدید با معترضان شدند.
دیروز (۲۵ بهمن ماه) هم در ایران و هم در بحرین، مخالفان دولت به خیابان‌ها آمدند و برخود خشونت‌آمیز پلیس و نیروهای لباس‌شخصی با تظاهرکنندگان، در هر یک از این دو کشور دست کم یک کشته بر جای گذاشت.

به نقل ازوبسایت  کلمه

حسین شریعتمداری و دروغی که مرغ پخته را هم به خنده می‌اندازد

 
                       
                   
                                       



حسین شریعتمداری ملقب به حسین شیره ‌ای در روزنامه کیهان مدعی شده که تعداد شرکت کنندگان راهپیمایی روز بیست و دو بهمن ماه در سراسر ایران ۵۰ میلیون نفر بوده. دروغی که مرغ پخته را هم به خنده می‌اندازد. ظاهرا یا جنسی که با اربابش مشترکأ مصرف میکنند زیادی خوب بوده و یا ایشان نمی‌داند پنجاه میلیون یعنی‌ چه. البته دروغ‌هایی‌ از این دست در میان ذوب شدگان ولایت وقیح تازگی ندارد. چندی پیش هم فسیل درگاه وقاحت، جنتی مدعی شده بود که سران فتنه یک میلیارد دلار از آمریکا به صورت نقد تحویل گرفته اند. به هر حال من فکر می‌کنم که ایشان در شمارش و محاسبه این رقم مجبور به ... خوری* و خیال پردازی شده اند و یا این که  با وقاحتی که ازوی سراغ داریم تعداد معترضین کشور‌های اسلامی مثل تونس و مصر و یمن را هم به حساب ساندیس خورهای داخلی‌ گذشته است. در هر صورت یک چیز واضح است و آن اینکه رژیم با میلیاردها دلار پول بیزبان و نوکرانی تا بن دندان مصلح وقتی‌ نتواند در چنین روزهایی یک میدان را از جمعیت پر کند، بزودی غزل خدا حافظیش خوانده خواهد شد.

* = عدّه‌ای جای نقطه چین، شکر میگذارند و عده‌‌ایی دیگر چیز‌ی دیگر. انتخاب با شماست. هر چه که دوست دارید بگذارید.

۲۵ بهمن ماه، خدا هم خواهد آمد







۲۵ بهمن ماه خدا به کمک ماهم خواهد آمد. من مطمئنم. همانطور که به کمک مردم تونس آمد. همانگونه که مردم غیور و شجاع مصر را یاری کرد. توفان آتشینی که از آخرین نگاه مظلومانه ندا آقاسلطان برخاست سراسر ایران را در نوردید و به تونس رسید و با آه آتشناک سینه یک جوان تونسی همراه شده، طومار دو دیکتاتور را در هم پیچید. این نگاه آتشین به همراه آه اتشناک جوان تونسی و تمامی‌ خون‌های به ناحق ریخته شده در ایران و تونس و مصر در راه بازگشت به ایران است تا بساط جهل و جور و ستم و استبداد دینی در این سرزمین راهم برای همیشه برچینند.


بیست و پنج بهمن ماه، خدا هم با ماست.

قپانی


چشمهایم را که گشودم متوجه شدم که هنوز درسلول انفرادی هستم. تمامی بدنم بشدت درد می کرد و قدرت تکان خوردن و نشستن نداشتم. هوای گرم و مرطوب و درد ناشی از زخمهایی که بر اثر شلاقهای روز قبل بوجود آمده بود، امانم را بریده بود. علی الخصوص زمانی که قطرات عرق از پشتم سرازیر و وارد این زخمها می شد. از بازجویانم خبری نبود. سرو صدایی هم از راهرو شنیده نمی شد. شاید به خودشان فرصتی برای نفس کشیدن داده بودند. ولی نه، آن پدر سوخته ها که چیزی بنام خستگی نمی شناختند. حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود. چند روز است اینها مرا میزنند؟ یادم نمی آید. برای چه دستگیر شده ام؟ چیزی یادم نمی آید! خدای من شاید حافظه ام هم از کار افتاده است. ولی نه صبر کن ببینم. چیزی هایی را بخاطر می آورم. شلوغی است. ازدحام جمعیت است و انفجار رنگ سبز. مرا در یک راهپیمایی اعتراض آمیز دستگیر کرده بودند. اعتراض همیشه جرمی بوده است نابخشودنی. اعتراض همیشه تغییر را با خود به دنبال دارد و تغییر چیزی نیست تا خوش آیند حاکمان لجوج و دین مدار باشد.

درب آهنین سلولم با صدایی ناگهانی و بلند باز شده، بازجویانم وارد شدند. خدای من باز هم همان ها هستند. چه می خواهند از جانم؟ سه نفر بودند و آن مردک شکم گنده ریشو رئیس شان بود. گوشه ایی می ایستاد و کتک زدن های دو همراهش را تماشما می کرد. هیچ نمی گفت و چنان قیافه معصومانه ایی به خودش می گرفت که نا خود آگاه از دست آن دو نفر دیگر دوست داشتی به او پناه ببری، غافل از اینکه او خود بیرحم تر و جلاد تر از همکارانش بود. بعد از اینکه مدتی مرا ورانداز کردند یکی از آن دو نفر بسمت من آمده، یقه لباسم را گرفته و مرا کشان کشان از درب سلول بیرون آورده و بسمت اتاق باز جویی برد. سیلی ، مشت ، لگد ، شلاق . از من می خواستند تا اعتراف کنم. با من که حرف میزدند چنان صورتشان را نزدیک میاوردند که بوی گند دهانشان را میتوانستم بشنوم.

- حاجی این یکی مثل گاو میش می مونه. خیلی داره مقاومت میکنه. چکار کنیم باهاش؟ فکر میکنی قپانی جواب بده؟

با شنیدن قپانی تنم به لرزه افتاد. شنیده بودم که خیلی ها زیر این نوع شکنجه کمر خم کرده و به زانو در آمده بودند. بازجو با گفتن این حرفها منتظر جواب رئیسش نشد. دستبند را آورده و مرا با یک لگد بر روی زمین پرت کردهُ دست چپم را به پشت کمرم پیچاند و دست راستم را هم از بالای شانه ام به پشت آورده و در همین حالت هر دو دستم را با یک دستبند بیکدیگر بست. شروع به سفت کردن که کرد احساس کردم بند بند وجودم دارد از هم گسسته میشود. نفس در سینه ام حبس شده بود و حتی قدرت فریاد زدن هم از من گرفته شده بود. با همین حالت مرا کشان کشان به سلولم انداختند و رفتند. شاید رفته بودند تا با خوردن چایی خستگی را از تن پلید شان بیرون کرده و منتظر واکنش من باشند.

درد شدید بود و غیر قابل تصور. شدید تر از آنچه که حدسش را می زدم. احساس می کردم تمامی استخوان های دستها و سینه ام شکسته و در گوشت تنم فرو رفته است. کوچکترین حرکتی از طرف من شدت درد را دو چندان می کرد. بزحمت نفس می کشیدم و با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شده و در همین حال از هوش رفتم. چشم که باز کردم متوجه نشدم که چه مدتی را در این وضعیت گذرانده بودم. از شدت درد کاسته شده بود. آیا فلج شده بودم؟ جز پلک زدن و گرداندن چشمانم در حدقه کار دیگری نمی توانستم انجام بدهم. در حالت نیمه بیهوشی احساس کردم که نسیم خنکی به صورتم خورد. بوی عطر بهار نارنج را می شنیدم و فریاد های کو دکانی که بنظر می رسید در حال بازی هستند می آمد...

***

سرم را که بلند کردم مادر بزرگم را دیدم که دست مرا گرفته و به جایی می برد. آه خدای من یعنی خواب نمی بینم؟ یعنی دیگر در بند نیستم؟ ولی نه، مثل اینکه یک بار دیگر به دنیای کودکی برده شده بودم و یا شاید به یکی از زند گی هایی که قبل از این داشته ام بر گشته بودم. فرق بین خواب و بیداری را خوب می دانستم. ولی آن چیزی را که می دیدم و با تمامی وجود حس می کردم ربطی به خواب نداشت. واقعیتی بود که داشت اتفاق می افتاد. مادر بزرگ دست مرا می کشید و این یعنی اینکه مرا به جایی می برد که دوست نداشتم. بر گشتم و به پشت سرم جایی که صدای بازی بچه ها می آمد نگاهی انداختم. دلم می خواست الان آنجا بودم و با بچه های هم سن و سال خودم بازی می کردم.

مادر بزرگ مرا به مسجد ی برد که حیاط نسبتا بزرگی داشت. با یک حوض دایره ای در وسط که اغلب از آن برای شستن ظروف چای و دست نماز گرفتن استفاده می کردند. آنروز مردم بعلت هوای خوب و آفتابی تصمیم گرفته بودند تا مراسم روضه خوانی را در حیاط مسجد برگزار کنند. زمانی که ملا بالای منبر می رفت تا روضه را آغاز کند من نیز فرصتی پیدا کرده، دستم را از دستان مادر بزرگ بیرون کشیده و برای آب بازی به کنار حوض مسجد رفتم. در همین حال چشمم به توپ پلاستیکی کوچکی افتاد که در گوشه دیواره حوض جا خوش کرده بود. ذوق زده بطرف توپ رفتم. ابتدا آرام آرام شروع به بازی با توپ کردم. ملا دیگر به قسمت پایانی روضه اش رسیده بود. جایی که می باید دست راستش را کنار شقیقه اش می گذاشت و مابقی روضه را با حالت گریه و زاری می خواند و تمام می کرد. ناگهان صدای شیون و زاری از بین شنوندگان برخاست و ترس و اضطرابی عجیب در وجودم برانگیخت. در حالی که هول کرده بودم ناگهانی و بدون اراده شوتی محکم به سمت توپ زدم. پایم به توپ نخورد ولی کفشم از پا در آمده، چرخ زنان به هوا پرتاب شد و مستقیم در میان حوض آب فرود آمد. از این حرکت من ملا به خنده افتاد و جایی که می بایست اشک بریزد، قاه قاه خندید. روضه شکست و من بخت برگشته از پشت سر چنان پس گردنی خوردم که با صورت به روی زمین پرت شدم...

***

بزحمت چشمهایم را گشودم. از قپانی خبری نبود. دست هایم را باز کرده بودند. خون از دماغ و دهنم سرازیر شده بود و جلادانی که بالای سرم ایستاده بودند. باز شدن دستهایم باعث شده بود که یک بار دیگر حالت عادی به سراغم بیاید و همین امر علت برگشتن من بود به زمان حال. باز هم سوال و جواب، باز هم مشت و لگد. خدای من مگر میشود یک انسان تا این اندازه بی رحم شود؟ نفرت و خشونت بخشی از وجودشان شده بود. به قصد کشت می زدند و از هیچ گونه توهینی هم شرم نمی کردند. چشمهایم دیگر نمی دید. ولی می شنیدم که به نفس نفس افتاده اند. باز هم دستبند و باز هم قپانی. به داخل سلول پرتم کردند و رفتند. یعنی ممکن بود از من ناامید شده باشند؟ ولی نه چون در اینصورت دیگر قپانی لزومی نداشت. یکبار دیگر درد بسراغم آمد. اینبار احساس کردم که درد شدت بار اول را ندارد . شاید بدنم داشت به این نوع از شکنجه عادت می کرد. مدت زمان بیشتری طول کشید تا از هوش رفتم...

***

هوای داغ و سوزانی بود و من بر روی دیوار کوتاه و گاهگلی باغ خرمایمان نشسته بودم تا کشیک بدهم. مدارس تعطیل بود و من با اشتیاق به کتابی که سال آینده باید می خواندم خیره شده بودم. آیا این هم یکی دیگر از زندگی های پیشینی بود که داشته ام؟ نمی دانم.

فصل برداشت خرما که می شد پدرم گاهی اوقات مرا آنجا می گماشت تا مانع ورود ساداتی بشوم که زنبیل بدست، بی اجازه وارد باغ می شدند و خمس محصول را طلبکارانه می خواستند. اینکارشان پدرم را تا حد جنون خشمگین می کرد و از اینکه می بایست پنج یک محصولی را که با رنج و زحمت بدست آورده، مفت و مجانی به آنها تقدیم می کرد بر افروخته می شد و به زمین و زمان فحش میداد. علی الخصوص زمانی که آخوندها هم به طرف داری از آنها بر می خواستند و می گفتند که سید اگر یک خشت خانه اش از طلا و دیگری از نقره باشد باز هم خمس دادن به او واجب است. چنان غرق در مطالب و عکسهای کتاب شده بودم که متوجه نزدیک شدن پدرم نشدم .

-آهای پسره سر به هوا به تو گفتم چشمت را به کوچه بدوزی یا سرت را داخل کتابت بکنی؟

هول شده و نمی دانستم چه جوابی به پدرم بدهم. با خودم گفتم شاید با عنوان کردن مطلبی که می خواندم بتوانم از عصبانیتش کم کنم.

ـ ببین پدر جان این عکسها را ببین. دانشمندان می گویند که انسان از نسل میمون بوده. در همین حال سر بلند کرده تا تاثیر این حرفها را در چهره پدرم ببینم. پدر که هنوز عصبانی بنظر می رسید کتاب را از من قاپیده و به عکسها خیره شد.

- پدر سگ! یعنی می گویی بابای من میمون بوده؟

متوجه نشدم اول کتاب را پرت کرد و بعد سیلی محکمی به گوشم نواخت و یا اینکه نه اول سیلی بود و بعد پرت کردن کتاب. درد سیلی چنان شدید بود که به زمین افتاده، از هوش رفتم...

***

این وضع، یعنی بازگشت به گذشته و زندگی های پیشین هنگامی به سراغ من می آمد که از شدت درد بیهوش می شدم. هر قدر که درد شدید تر می شد این حالت در من راحت تر و با وضوح بیشتری بوجود می آمد. شکنجه گرانم نمی دانستند که با تحمیل درد بیشتر به من چه نعمتی را نصیبم می کردند. چیزی که در حالت عادی یا برای کسی اتفاق نمی افتد و یا بصورت لحظاتی زود گذر و نامفهوم جلوه گر میشود. نمی دانم برای شما تا کنون اتفاق افتاده یا نه؟ مثلا زمانی که برای اولین بار به مکانی می روید که صد در صد مطمئنید قبلا آنجا نیا مده اید ولی حسی به شما می گوید که این مکان برای شما آشناست. کی و چگونه اش برایتان نامفهوم باقی می ماند و هر چه به ذهن خود فشار می آورید چیزی به یادتان نمی آید. در آن لحظاتی که از هوش می رفتم، آنچه که بیش از هر چیز دیگری برای من تغییر کرده و به شکل دیگری محسوس میشد، درک من از واقعیت زمان بود. زمان واقعا از نظر من مفهومش را از دست میداد و به شکل دیگری سوای این حسی که ما هم اکنون از آن داریم در می آمد. مثل این بود که دریچه دنیایی دیگر و کاملا ناشناخته برویم گشوده میشد. دنیایی که در آن قادر بودم گذشته، حال و آینده را یکجا و با هم ببینم. این حس در من آنقدر عجیب و باور نکردنی میشد که قادر به توصیف آن نیستم. مثل این بود که به یک ماهی که در اعماق اقیانوس ها زندگی می کند واقعیت کهکشانها را میفهماندند.

بنظر می رسید که بازجویانم عصبی و مستاصل شده اند. شروع کردند به پچ پچ با یکدیگر و در آخر سر ریسشان چیزی به آندو گفته، از اتاق بیرون رفت. در حالی که یکی از آندو نفر باقیمانده در اتاق داشت دو باره مرا قپانی می کرد، نفر سوم هم پشت سر رییسش از اتاق بیرون رفت. درد یکبار دیگر بسراغم آمد. شخصی که مرا برای چندمین بار قپانی می کرد، چنان حرصش گرفته بود که دستبند را تا آنجا که میتوانست سفت کرد. درد داشت شدید تر میشد که احساس کردم آنها که بیرون رفته بودند به اتاق باز گشتند. در دست یکی از آنها طنابی بود که یک سرش به قلابی وصل شده بود و سر دیگرش را به سقف اتاق و در جایی که ظاهرا برای همین کار تعبیه کرده بودند گره زد. کارش که تمام شد به اتفاق بازجوی دیگر مرا از زمین بلند کرده و از دستان دستبند زده شده به قلاب آویزان کردند. به یکباره دردم چند برابر شد. چشمانم سیاهی رفت و احساس کردم که اتاق و باز جویان به دور من می چرخند. شدت درد امانم را بریده و قدر ت تکلم که هیچ، حتی نفس کشیدن را هم برایم بشدت مشکل نموده بود. این بار درد بد گونه به جانم شلاق میزد. برای چندمین بار از هوش رفتم...

***

همه جا سبز و خرم بود و من سبکبال و بی پروا، بدون اینکه نیروی جاذبه کوچکترین تاثیری بر من داشته باشد در حرکت بودم. نیروی مرموزی داشت مرا بسمت تپه ماهوری که طبیعت لباسی سبز رنگ و زیبا بر تنش کرده بود می کشید. گلهای وحشی به رنگهای مختلف، زیبایی آنجا را دو چندان کرده بودند. بالای تپه جوانی زیبا و برومند نشسته بود و به دشت های سبز و خرم مشرف بر آنجا خیره شده بود و من هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شدم. تا اینکه احساس کردم می توانم از دریچه چشمان او جایی که به آن خیره شده بود را ببینم. حتی می توانستم فکر او را هم بخوانم. آیا او خود من بودم؟ بنظرم رسید که او را می شناسم ولی آن حس ناشناخته ایی که از زمان به سراغم می آمد به من می گفت قرنها ست که از این موضوع گذشته است.

نامم فریدون بود و تازه عاشق شده بودم. از زمانی که پریدخت با عشقش دریچه تازه ایی از زندگی را برویم گشوده بود مدت زمان زیادی نمی گذشت. در دهکده ایی که با دیوارهای بلند محافظت می شد زندگی می کردیم. روزها برای کار و کشاورزی از دروازه دهکده بیرون زده و شب که میشد خسته و کوفته برای استراحت به خانه هایمان بر می گشتیم. آنروز ساعتها بر روی تپه نشسته و به محصول گندم امسال نگاه کردم ولی فکرم مشغول خبرهای بدی بود که به دهکده رسیده بود. می گفتند که لشکریان تازی بزودی به آنجا خواهند رسید. آنهایی که با چشمان خود هجوم تازیان را دیده بودند و توانسته بودند جان سالم از معرکه بدر ببرند، می گفتند که مثل سیل ویرانگر هستند و آبادیی را پشت سر خود سالم نمی گذارند. از سپاهیان ایران خبری نبود. سپاهی که روزگاری نه چندان دور لرزه بر اندام جهانیان می انداخت از هم گسیخته و متلاشی شده بود. شاهزادگان و موبدان هم برای کسب قدرت به جان یکدیگر افتاده بودند و هر از چند گاهی یکی را به عنوان پادشاه ایران زمین انتخاب می کردند. ایران حالت فرد محتضر و رو به موتی را به خود گرفته بود و تازیان هم که از این موضوع آگاه گشته بودند مثل کفتار بر سر این لاشه نیم مرده رسیده بودند.

آرام آرام از تپه پایین آمده و بسمت دهکده روانه شدم. امشب، همگی در میدان مرکزی دهکده جمع می شدند تا فکری برای این موضوع بکنند. من نیز می بایست تا دیر نشده خود را به آنجا می رساندم. از دروازه بزرگ که وارد دهکده می شدم هوا دیگر تاریک شده بود. مردم آتش بزرگی در میدان بر پا کرده بودند و دسته دسته بدور آن می نشستند. بچه ها بی پروا و بی خبر ازهمه چیز در کنار آتش به بازی خود مشغول بودند. هر کسی سعی می کرد تا با همسنگ خویش جمع شود. جوانان با جوانان. پیران با پیران و موبدان با موبدان. زنها و دختران جوان نیز مضطربانه به مردان خود چشم دوخته و منتظر بودند تا ببیند بالاخره آنها چه تصمیمی خواهند گرفت. در آن شب مهتابی، نسیم ملایم و خنکی می آمد و من دوست داشتم که در آن لحظات به جای آنکه آنجا باشم، دست در دستان پریدخت در میان گندم زارها قدم می زدیم.

بزودی موبدی شروع به سخن گفتن کرد و از قول آنها که توانسته بودند بگریزند می گفت که تازیان به هر آبادیی که می رسند سه راه در پیش پای مردم آنجا می گذارند. تسلیم شدن و به آیین آنها گرویدن، خراج و مالیات سالیانه به آنها پرداختن و یا با آنها جنگیدن. موبد بعد از شرح ماجرا و بیان توان دفاعی دهکده از مردم خواست تا عاقلانه عمل کرده و با پذیرفتن باج و خراج هم جان خودشان را نجات بدهند و هم آیین شان را حفظ کنند. در این میان پیری از میان سالخورده گان برخاسته و با پیشنهاد موبد مخالفت کرد. او معتقد بود که با این کار نه موبدان ضرر می کنند و نه تازیان بلکه این مردم بیچاره هستند که باید حاصل دسترنج خودشان را مفت و مجانی هم به قوم تاراجگر بدهند و هم به موبدان. در این میان اما نظر مردان و جوانان دهکده چیز دیگری بود. آنها معتقد بودند که اگر با یکدیگر همدل و هم زبان باشند میتوانند از پس یک مشت تازی بیابان گرد بر آیند. سر انجام آنشب به همهمه و آشوب کشیده شد و نه آن شب و نه شبهای بعد از آن مردم نتوانستند که به توافق برسند.

روزها از پی یکدیگر می گذشت و هوا گرم و گرمتر میشد. گندمزار ها دیگر زرد و آماده درو شده بودند و ترس و هراس مردم هم بیشتر شده بود. بالاخره در یکی از همین روز ها بود که سواری شتابان به سوی دهکده آمد و خبر حمله قریب الوقوع را داده، و پیشنهاد کرد که یا هر چه زودتر از آنجا بگریزیم و جان خود را نجات بدهیم و یا آماده کشته شدن شویم. مردم همگی به دهکده پناه آورده و دروازه ها را بستند. باز هم اختلاف بر سر چگونگی برخورد با تازیان شروع شد و چند ساعت بعد دهکده به محاصره لشکریان خونریز و جلاد تازی در آمد.

بین موبدان و ریش سفیدان دهکده درگیری لفظی شدیدی در گرفته بود و از اینکه نتوانسته بودند متحدانه به راه چاره ایی مناسب برسند، خشمگین بودند و هر کسی سعی داشت دیگری را متهم کند. تا اینکه ناگهان همهمه هایی موهوم همراه با صدای سم اسبهای تازی دهکده را فرا گرفت. یک نفر دروازه اصلی دهکده را گشوده بود. یک نفر به خودش و مردمانش خیانت کرده بود. خیانت نوزاد حرامزاده ایست که همواره از بطن تفرقه و نفاق متولد می شود.

مردم دهکده یکی پس از دیگری، گرفتار تیغ های برهنه تازیان خونخوار می شدند و مثل برگ درخت به زمین می ریختند. در این میان فکرم متوجه پریدخت شد. با عجله و زحمت زیاد خودم را به خانه رساندم. ولی آنچه را که دیدم خونم را بجوش آورد. تازی بیابان گردی در حالیکه با یک دست شمشیر ش را گرفته بود، با دست دیگرش سعی داشت تا پریدخت را کشان کشان از خانه بیرون بیاورد.

از آن لحظه به بعد را قادر نیستم تا بطور واضح بیاد بیاورم. مثل این بود که حرکت زمان برایم کند شده بود. خنجرم را از پر شال بیرون کشیده و به طرف مرد تازی دویدم. تازی که پشتش بطرف من بود زمانی متوجه من شد که خنجر را تا دسته در کمرش فرو کرده بودم. دست پریدخت را گرفته و قصد ترک آن محل را داشتیم که صدای سمهای اسبی را از پشت سر خود شنیدم. روی که بر گرداندم تازی دیگری را دیدم که سوار بر اسب و شمشیر بدست در حالیکه بطرف زمین خم شده بود به سمت من می آمد. چهره ایی آفتاب خورده و زشت، تیزی تیغی که هر لحظه به گردنم نزدیک تر میشد و آفتاب تابانی که چشمهایم را میزد، تنها چیزهایست که بعد از آن ماجرا می توانم بیاد بیاورم.

***

درد قپانی اینبار با دفعات قبل فرق می کرد. بوی رهایی می آمد. همراه با مرگی که لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شد. همچنان که قیافه باز جویان و صحنه اتاق باز جویی در نظرم تیره و تیره تر می گشت، از آنطرف صحنه ایی دیگر در پیش چشمانم نمایان می شد. آنچه را که می دیدم واضح و واضح تر شده تا اینکه کودکی را دیدم که در آغوش مادر خود آرمیده بود و مادر عاشقانه کودکش را می نگریست. با گذشت زمان آنچه که برایم جالب تر میشد این بود که در آن واحد هم احساس کودک تازه متولد شده را داشتم و میتوانستم از دریچه چشمان او دنیای بیرون را بنگرم و هم احساس شخص دیگری را داشتم که در گوشه ایی ایستاده و به این صحنه زیبا نگاه می کند. کودک با دست های کوچک و مشت شده اش تقلا می کرد و می خواست تا هر طور که شده راهی بسوی سینه های مادرش بگشاید. مادر شال ابریشم سبز رنگ و زیبایی را به پیشانی خود بسته و پیراهنی سفید پوشیده بود که در قسمتی از آن نقش و نگارهایی بسیار زیبا به رنگ قرمز دوخته شده بود. مادرم مهر بانانه مرا می نگریست و هنگامی که تقلاَ و اشتیاق مرا برای خوردن دید، سخاوتمندانه عصاره هستی بخش را به کامم هدیه کرد.

من دو باره متولد شده بودم.

پایان

نوشته شده در شنبه 11 مهر1388ساعت 11:56 توسط دیوانه

خلایق آنچه لایق!



دلتنگت بودم لعنتی. آخر مدتی بود که دیگر به خوابم نمی آمدی.

به تو گفتم که روزگار را می بینی؟ مردم از شدت فقر به سر و روی یکدیگر می زنند و به زمین و زمان فحش می دهند. دیگر نه خدا را بنده هستند و نه به چیزی پایبند. از کله سحر تا بوق سگ به جان کندن و حمالی برای یک لقمه نان مشغولند و بی تفاوت از آنچه که در دور و برشان می گذرد. تو خندیدی و گفتی:

ـ خلایق آنچه لایق!

گفتم: بی هنر بر صدر نشسته و هنرمند خون جگر می خورد. معیار سنجش یک انسان در این دیار شده ریش و پشم و تسبیح شاه مقصود. آزادگان به بند کشیده میشوند و کسانی که در بند هوی و هوس خویش می باشند آزادند. استادان فراری شده اند و روزنامه نگاران آزاده یا در بندند و یا آواره غربت و یا در وطن نان جوینشان آغشته به خون است. تو خندیدی و گفتی:

ــ خلایق آنچه لایق!

گفتم: میدانم تمامی این حرفهایی را که میزنم تکراریست ولی آخر تو هم لامصب چیزی بگو، حرفی بزن. مگر همین تو نبودی که می گفتی دیو چو بیرون رود فرشته در آید؟ کو، کجاست؟ از کی تا به حال رسم بوده که فرشته ها در خیابان جلوی دختران و پسران نو جوان را بگیرند و به اسم امر به معروف و نهی از منکر تحقیرشان کنند؟ کی دیده شده که فرشته ایی مشتش را در هوا گره کرده و بگوید من چنین می کنم. من توی دهن فلان میزنم. من خودم فلان می کنم. کو پس؟ لعنتی به من بگو این فرشته کجا را آباد کرد و رفت؟ تو مگر زبان نداری؟ لالی؟ چرا جوابم را نمی دهی؟ و تو باز هم نیشت را باز کردی و گفتی:

ــ خلایق آنچه لایق!

گفتم: آخر تا به کی؟ تا به کی باید تاوان یک اشتباه را داد؟ تا به کی باید تحقیر شد؟ تا به کی باید دید و دم نزد. یک تکانی، حرکتی، جنب و جوششی، حرفی و یا حدیثی. باید حتما همگی به خاک سیاه بنشینند و کشور تکه تکه شده و هر تکه ایی را شغالی صاحب شود تا این مزدوران خود فروخته متوجه شوند که اشتباه کرده اند؟

و تو بلند شده و در حالی که نشیمنگاهت را با دستانت می تکاندی و آماده رفتن می شدی، نگاهی عاقل اندر سفیه به من کردی و گفتی:

ــ خلایق آنچه لایق!

نوشته شده در شنبه 24 شهریور1386ساعت 21:33 توسط دیوانه

نامه ایی به خداوند متعال



سلام خدا جان!

خوبی؟ سر حالی؟ به قول ما بندگانت، دماغت چاقه؟ اگر از حال این بنده ضعیف جویا باشی به لطف شما سلامتی برقرار است و ملالی نیست بغیر دوری از روی شما که آنهم امیدوارم به این زودی ها میسر نشود!!! دروغ چرا تا قبر آآآ. حالا بعد از یکصدو بیست سال یک چیزی ولی راستش را بخواهی الان نه! اصلا نمیشود، حرفش را هم نزن که کلاهمان توی هم می رود.

چطوری ناقلا!؟ خوب نشسته ای آن بالا و خودت را هم نشان نمیدهی. ما بندگانت را هم انداخته ایی به جان یکدیگر و داری از آنجا به همه ما کر و کر می خندی. آخر این هم رسمش است؟ بی معرفت! پیش همه چو انداخته ایی که همه جا هستی! پس کجایی؟ چرا پیدات نیست؟ قایم باشک بازی می کنی؟ هیچ میدانی الان که داشتم می آمدم خانه یکی از دوست هایم را دیدم. ازمن پرسید کجا میروی؟ گفتم میروم یقه خدا را بگیرم! چنان چپ چپ نگاهم کرد مثل اینکه فکر می کرد من دیوانه شده ام.

خدا جان ببخشید که یک خورده خودمانی باتو درد دل میکنم. آخر خودت گفته ایی که من دوست بندگانم هستم. اینطور نیست؟ بعد ظهری آمدم خیر سرم یکی دو کیلو میوه بخرم تا دست خالی به خانه نروم، دیدم اووه قیمت ها دو برابر شده! آمدم یقه فروشنده را بگیرم گفت به من چه؟ برو اگر میتوانی یقه آن بالایی را بگیر! تقصیر اوست که همه چیز گران شده! حالا این وسط من حیران مانده بودم که منظورش از آن بالایی کیست؟ بالا خره به این نتیجه رسیدم که چون تو آن بالا بالا ها نشسته ایی پس کار کار خودت است! ای ناقلا! داشتیم؟ آخر من نمی دانم تو کار و زندگی نداری؟ نشسته ایی روی عرش و هی زرت زرت دستور میدهی؟

قدیم قدیم ها خوب هی پشت سر هم پیغمبر آپ تو دیت می کردی! مثل این بچه مچه ها هست که تازه وبلاگ زده اند و هی زرتی آپ می کنند. کم که آوردی خودت را کشیدی کنار و ما بندگانت را انداختی به جان یکدیگر. مسیحی بزند بر سر مسلمان، مسلمان بر سر گبر، گبر چه میدانم بزند بر سر خودش! انگار نه انگار که تو خالق متعالی و در قبال بندگانت مسئولیت داری. حالا هم که خودت را کنار کشیده ای و اصلا عین خیالت نیست که روزانه ده ها نفر در عراق و افغانستان و ایران و ... نفله می شوند. آخر یعنی که چی این رفتار ها؟ می خواهی بگویی تقصیر من نیست؟ می خواهی گناه را به گردن یک مو جود ضعیف مثل بوش بیاندازی؟ بابا ول کن دیگر! بیا و دست بردار! آخر این چه وضعیست که برای خودت و بندگانت درست کرده ای؟

از یک طرف مشروب و گوشت خوک را حرام می فرمایی و از طرف دیگر به کسانی که این چیز ها را میل می کنند طول عمر زیاد تر عطا می کنی! اصلا به من بگو ببینم اگر تو اینها را برای سلامتی ما بندگانت حرام کرده ایی پس چرا این اروپایی های حرام خوار میانگین عمرشان سی چهل سال از ما بیشتر است؟

به یک پیغمبرت می گویی به مردم بگوید که سنگسار حرام است و زبانش می گذاری تا این جمله را بگوید که هر کس تا کنون در عمرش گناه نکرده بیاید و اولین سنگ را به شخص خاطی پرتاب کند. به فرستاده دیگرت می گویی که حدود و قصاص حق بندگان خداست و چشم در مقابل چشم و دست در مقابل دست و چه می دانم لنگ در مقابل لنگ!

ای قادر متعال! ای که آن بالا بالاها نشسته ایی و عین خیالت هم نیست! آخر من به چه زبانی به تو بگویم که این حقیر بنده ات ویدئو کوتاهی را از اینترنت دانلود کرد و دید و آتش به جانش زده شد. دخترک نوجوان کرد عراقیی را دید که فقط و فقط به جرم دوست داشتن سنگسار شد. آ نهم بدست برادرها و هم کیشان ایزدیش. ای تف به این کیش و مذهب. آن برادر های پدر سوخته فکر نکردند که زندگی خواهرشان متعلق به خودش است؟ آن بی شرف ها فکر نکردند که با این کار شان عشق و دوستی را سنگسار می کنند؟ آن خشک مغز های متعصب مگر خودشان تا کنون گناه نکرده بودند؟

دوستی دارم که هر گاه از دست کسی عصبانی میشود٬ می گوید: "بابا پا شو جمعش کن تو هم دیگه!" من هم آمدم همین را بگویم دیدم خیلی بی ادبیست. پس بی خبالش شدم. بی خیال شدم و باز هم به لاک خودم فرو رفتم. ولی...

خدا جان خبر داری این آخری ها بعضی از بندگانت ادا و اطوار تو را در می آورند؟ می فرمایی چطوری؟ الان خدمت شما عرض می کنم. این بنده حقیر باز هم در اینترنت که به لطف کفار ساخته شده! عکسهایی را دید از چند جوان تهرانی که به جرم رذل و او باش بودن آفتابه به گر دنشان انداخته شده بود و از دست هم نوعان خودشان که فقط با کمی شانس در موقعیتی بهتر از آنها قرار گرفته بودند کتک نوش جان می کردند و من هر چند که دیوانه ام ولی با دیده بصیرت! دیدم کسانی را که بر تخت غرور و قدرت تکیه زده بودند و متکبرانه به من و تو و ضارب و مضروب می خندیدند. ندیدی تو؟ آخر تو چطور خدایی هستی؟ نکند دیده ای و زیرش میزنی؟

خدا جان بیا و دست بردار! پا شو و جمعش ... نه این بی ادبیست! بیا و همه بندگانت را با یکدیگر آشتی بده. بیا و بندگانت را از شر این شیطان رجیم که از خودت رانده ایی نجات بده. آخر آدم عاقل! نه باز هم ببخشید خداوند حکیم مگر می آید شخص گناه کار را آزاد بگذارد که هر غلطی بلانسبت دلش خواست بکند؟ بیا و مرد و مردانه این شیطان رجیم را بگیر و در سلول انفرادی بیانداز تا همه را از شر وجودش رهایی بدهی اگر واقعا راست میگویی!!!

الهی آمین


نوشته شده در یکشنبه 30 اردیبهشت1386ساعت 0:59 توسط دیوانه

مظلوم حسین!




"هیچ چیز خو فناک تر از شنیدن صدای هق هق گریه های یک مرد جا افتاده نیست."

نادر ابراهیمی


شب نهم ماه محرم بود و او خسته از یک روز دوندگی و سگدو زنی با وانت قراضه و درب و داغونش بطرف خانه اش می رفت. گاهی مجبور بود برای عبور دسته های مختلف عزادار، ماشینش را خاموش کرده و مدت ها به نظاره بنشیند. در آن حال خستگی منتظر ماندن برایش کار آسانی نبود ولی چاره ایی نداشت و می باید تا رفتن آخرین نفرات زنجیر زن صبر کند. از اینکه می دید این مردم چگونه دیوانه وار بر سر و روی خودشان می زدند و به تن و بدن خودشان هم رحم نمی کردند شگفت زده می شد. آنچه بیشتر بر تعجبش می افزود نگاه حریصانه جوانان عزادار به زنان و دخترانی بود که برای تماشا آمده بودند. خوب که دقت می کرد متوجه می شد که خیلی ها را می شناسد. اینها همان مردمانی بودند که سالها پیش، خواسته و یا نا خواسته، عمدا و یا از روی حماقت چه تهمتها که به او نزده بودند و باعث شده بودند تا مسیر زندگیش تغییر کند. در آن هنگام دست راستش را بر روی فرمان ماشین می گذاشت و در حالیکه آرنج دست چپش را به در ماشین تکیه می زد با انگشتانش گوشه سبیلش را لمس میکرد و به فکر فرو می رفت. گذشته هایش همواره و در هر فرصتی از پشت به او چنگزده و او را بسوی خودش می کشید.

چهل و پنج ساله و مجرد بود و با مادر پیر و علیلش در آلونکی که اسمش را خانه گذاشته بودند زندگی می کرد. نامش حسین بود و به خاطر حجب و حیا و کم روییش مردم محل او را مظلوم حسین صدا می زدند. آنچنان کم رو و خجالتی بود که اگر سیلی به صورتش می زدند سرش را بلند نمی کرد تا اعتراضی بکند. از زندگی کردن فقط جان کندن و حمالی را یاد گرفته بود. مثل تراکتور کار می کرد و هیچ اعتراضی هم نداشت. از جماعت گریزان و عاشق خلوت و تنهایی خودش بود. اما درونش دنیای پر تلاتمی بود که فقط خودش از کم و کیف آن خبر داشت. مردم محل تا او را می دیدند نگاهی به یکدیگر کرده، سری تکان می دادند و گاهی در گوشی حرفهایی را زمزمه می کردند.

ــ می گویند که در جوانی عاشق دختری بوده و چون به وصالش نرسیده، از دنیا بریده و عرق خور شده.

ــ نه اینطور نیست! من خودم از زبان ملا محمد امام جماعت محل شنیدم که می گفت این حسین از اولش هم عرق خور و ناپاک بوده و چون در جمع نمی تواند از این کارها بکند اینچنین گوشه گیر و منزوی شده.

ــ عجب! ولی بنظر نمی آید که آدم خلافی باشد. ما که سالهاست در این محل او را می شناسیم تا کنون اتفاقی نیافتاده که او در آن مقصر باشد ولی نمی دانم که چرا همه از عرقخوری او می گویند؟

اما حقیقت سوای آنچیزی بود که مردم می گفتند. سالها پیش وقتی که مظلوم حسین جوانی بیست ساله بوده، نه یک دل بلکه صد دل عاشق دختری از اهالی محلشان شده بود به نام ستاره. ستاره در حقیقت تابلویی از زیبایی و کمال بود که نه تنها مظلوم حسین بلکه هر جوانی را به سوی خودش جذب می کرد. می گویند خداوند هر بنده ایی را که خلق می کند هرچند زیبا و بدون نقص بنظر بیاید، بازهم خوب که دقت کنی می بینی او را صاحب عیبی هر چند کوچک کرده است. ولی ستاره در این باره استثنای خلقت بود. علی الخصوص در چشمان مظلوم حسین که دیوانه وار عاشقش بود و شبانه روز لحظه ایی نبود تا در فکر او نباشد. ستاره هم در بین تمامی جوانان محل گوشه چشم و عنایتی فقط به مظلوم حسین داشت و بس. زمانی که چشمان مظلوم حسین به چشمان ستاره می افتاد بی اختیار قلبش تند تند می زد آنگونه که احساس می کرد چیزی نمانده تا از قفسه سینه بیرون آمده و بسوی ستاره پرواز کند.

از آنجاییکه زندگی همواره روی خوش به کسی نشان نمی دهد زمانی رسید که مظلوم حسین احساس کرد نگاهی دیگر هم هست که مثل سایه ایی سنگین، حریصانه و با ولع بسیار بر اندام ستاره می افتد.چشمان بی حیایی که متعلق به پسرهرزه و معتاد امام جماعت محلشان بود. ستاره هم که خطر را احساس کرده بود خودش را کنار کشیده، خانه نشین شد. تا مبادا به خاطر او نزاعی بین حسین و پسر امام جماعت دربگیرد. پسر ناخلف امام جماعت به اتکای قدرت و نفوذ پدرش و با یاری مسقیم او تهمت شرابخواری را به مظلوم حسین زد و بدینوسیله او را در بین تمامی اهل محل از جمله پدر ستاره خوار و خفیف کرد. مدتی پس از این جریان ستاره را به عقد آن پسر نابکار و هرزه در آوردند...

از آن روز به بعد مظلوم حسین از مردم برید و به لاک خودش فرو رفت. هر چه مادرش اصرار می کرد تا دختری دیگر را به زنی بگیرد قبول نمی کرد. اگرچه به نزد مردم وی شخصی سر به زیر و کم حرف بود ولی در درون خودش و در آن دنیایی که تنها او از آن خبر داشت همواره غوغایی بر پا بود عجیب و باور نکردنی. در این میان چیزی که بیشتر او را عذاب می داد این بود که نه ستاره بعد از ازدواجش از آن محل رفته بود و نه مظلوم حسین می توانست جل و پلاسش را به نقطه ایی دیگر بکشاند.

آنشب او بالاخره پس از ساعتها پشت ترافیک ماندن با اعصابی خورد خودش را به نزدیکی های خانه شان رسانید. در این هنگام متوجه حضور غیر عادی چند زن و مرد جلو خانه ستاره شد. حس کنجکاویش بشدت تحریک شد. با خودش می گفت این وقت شب یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ ماشین را در گوشه ایی پارک کرده و بطرف خانه ستاره براه افتاد. ستاره و مادر شوهرش و چند نفر از همسایه ها جلوی درب خانه ایستاده بودند. پسر شش ساله ستاره از عصر تا کنون غیبش زده بود. تمامی محله و سوراخ سنبه هایش را زیر و رو کرده بودند و موفق نشده بودند تا پیدایش کنند. معلوم نبود شوهر ستاره کدام گوری رفته بود. هر چند که در این گونه مواقع بود و نبودش فرقی به حال ستاره نمی کرد. ستاره مضطربانه دستهایش را بر روی یکدیگر می کوبید و ملتمسانه از همسایه ها در خواست می کرد تا نشانی از پسرش برای او بیاورند. مظلوم حسین بدون اینکه چیزی به کسی بگوید سریع چرخی زده، بطرف ماشینش براه افتاد. به نظرش رسید پسر ستاره را یکی دو محل آنطرف تر در میان بچه هایی که اطراف دسته های عزاداری می پلکیدند دیده بود. می خواست تا با پیدا کردن و آوردن پسر هم ستاره را خوشحال کرده باشد و هم نظر مردم محل را نسبت به خودش عوض کند. از فرط خستگی نای حرکت کردن نداشت ولی به هر زحمتی بود خودش را به محلی که پسر ستاره را دیده بود رسانید. عزا داری تمام شده بود و مردم کم کم داشتند متفرق می شدند. پس از جستجوی بسیار بالاخره توانست پسر ستاره را بیابد. پسرک مضطرب و نیمه گریان در گوشه ایی ایستاده بود و به مردم نگاه می کرد. گویی تازه باورش شده بود که گم شده است. دراین بین مظلوم حسین با صدایی آرام و مهربانانه او را صدا زد. پسر که او را می شناخت تا متوجه او شد و دانست که می تواند با او به خانه برگردد گریه کنان به آغوشش دوید.

در آن تاریکی شب ستاره اولین کسی بود که متوجه شد پسرش و مظلوم حسین دست در دست یکدیگر بطرف خانه می آیند. سرآسیمه بطرف انها دویده و در حالی که متعجبانه به مظلوم حسین نگاه می کرد پسرش را در آغوش گرفت. مظلوم حسین تا آمد دهان باز کرده، چیزی بگوید صدای مادر شوهر ستاره را شنید که ناسزا گویان بطرفش می آمد.

ــ مرتیکه عرقخور کافر نجس! نوه من را کجا برده بودی؟ هان؟آی مردم ببینید این مرتیکه چه از جون نوه من می خواسته؟ چرا حرف نمی زنی؟ نکنه لال مونی گرفته ایی شرابخور؟ بدادم برسید مردم.

صدای گریه بچه و داد و بیداد مادربزرگش این توهم را در بین جمعی که آنجا بودند بوجود آورد که مظلوم حسین مقصر و باعث و بانی گم شدن بچه بوده. بنا براین بر رویش ریخته، بدون اینکه به او فرصتی برای توضیح دادن بدهند تا می خورد کتکش زدند. و حشیانه بر سر و صورت مظلوم حسینی می زدند که حی و حاضر در میانشان ایستاده بود در حالیکه همین مردم چند ساعت قبلش دیوانه وار به خاطر حسینی دیگر که درست و حسابی نمی شناختندش بر سر و روی خودشان زده بودند. او به خوبی می دانست همواره از مردمی که با کوچکترین چیزی تحریک و بازیچه دست این و آن میشوند باید ترسید و به حالشان افسوس خورد. به همین دلیل بود که از مردم بریده و به لاک خودش فرو رفته بود. ولی در آن شب حس و هیجانی عجیب باعث شد تا برای پیدا کردن پسر ستاره اقدام کند. در این میان البته چیزی که به جایی نرسید فریاد های ستاره بود که می خواست مردم دست از سر مظلوم حسین بردارند.

بغضی درد آور بر گلوی مظلوم حسین نشسته بود. بطوریکه به هیچ عنوان قادر به تکلم نبود. با هزار زحمت و جان کندن خودش را بر پا نگه داشته و تلو تلو خوران بطرف خانه اش به راه افتاد. خون سر و صورت او را پوشانده بود و پیش چشمانش سیاهی می رفت. با جان کندن بسیار خودش را به داخل خانه کشانده، در را بست و در این هنگام بغض فرو خورده خودش را بیرون داده، صدای هق هقش به هوا بر خواست.

پایان


نوشته شده در شنبه 7 بهمن1385ساعت 3:37 توسط دیوانه

سر سیاه، دندون سفید!



بچه که بودم تا می آمدم شیطنت بکنم بزرگتر ها گوشه تاریکی از خانه را به من نشان می دادند و می گفتند که : اگر بخواهی شیطنت کنی به "سر سیاه دندون سفید" که در آنجا پنهان شده می گوئیم تا بیاید و تو را با خودش ببرد! و من همیشه در ذهن کودکانه ام آن را موجودی بسیار ترسناک تصور می کردم با شکل و شمایلی نزدیک به حیوانات درنده ایی مثل شیر و ببر و گرگ که فقط برای این در آن گوشه تاریک پنهان شده تا من از ترس او شیطنت نکنم. از "سر سیاه دندون سفید "متنفر بودم. برای اینکه مانع از آن می شد تا من به آنچه که در نهادم گذاشته شده بود بپردازم.

این گذشت تا اینکه من هم دوران کودکی را پشت سر گذاشتم و بالاخره متوجه شدم آنچه که بزرگتر ها مرا از آن می ترساندند چیزی نیست به غیر از این موجود دو پای صاحب عقل که انسانش می نامند. مطلب را که به بزرگترها گفتم شروع کردند به خندیدن به من و اینکه تا کنون با چه حقه ایی سر مرا گرم کرده بودند و بعد از این چه مطلبی را پیدا کرده و علم کنند تا برای من تازگی داشته باشد و آنها نیز بتوانند بوسیله آن مرا همواره در مسیری که خودشان می خواستند نگه دارند. تنها کسی که در آن روز به من نخندید مادر بزرگم بود. زهر خندی زده، سری تکان داد و به فکر فرو رفت.

و من روز به روز بزرگترمی شدم و هر روز که می گذشت بیشتر از دنیای کو دکانه خود دور می گشتم. کم کم زندگی آن روی دیگر سکه را هم به من نشان می داد. سختی و مرارت، زجر و زحمت و نا ملایمات را به هر قسمی بود بالاخره می شد تحمل کرد. این جزئی از ذات و سرشت انسان است. در برابر طاقت فرسا ترین و دشوار ترین شرایط فیزیکی، به نوعی میتوان به زندگی ادامه داد. ولی چیزی که از درون مرا خورد و نابود می کند و تاب تحمل و قدرت مقابله را از من می گیرد، رنجی است که از یک انسان، از یک همنوع خودم به من می رسد. زور گویی و تهمت،تهدید و تر ساندن، کمر یک انسان را در مقابل همنوع خودش خورد می کند و او را به زانو در می آورد.

من آن روز معنای زهرخند مادر بزرگ را نفهمیدم همانطور که در بچگی نفهمیدم "سر سیاه دندون سفید" کسی نیست به غیر از انسانی مثل خودم. ولی امروز...

امروز دیگر مادر بزرگ نیست. مدت هاست که رفته ولی شاید اگر هم اکنون زنده بود و من دو باره او را به یاد آن خاطرات می انداختم به من می گفت: پسرم در این دنیا در حقیقت از تنها چیزی که باید بترسی همان "سر سیاه دندون سفید" است. هیچ حیوانی حس جاه طلبی و مقام پرستی ندارد تا به خاطر آن شکم هم نوع خودش را پاره کند. حیوان دقیقا به همان چیزی عمل می کند که ذاتا در نهاد و سرشتش گذاشته شده. ولی انسان. آه از این موجود دو پای صاحب عقل. چه کار ها که نکرده؟

 
نوشته شده در دوشنبه 13 آذر1385ساعت 1:10 توسط دیوانه

همزاد



مدت زیادی است که چیزی ننوشتم. نه اینکه چیزی نداشتم تا بنویسم، بلکه بیشتر به این خاطر بود که وسوسه ایی عجیب مرا بر آن می داشت تا عنوان چرکنویس ها را حذف کرده، تصویرم را در گوشه ایی از وبلاگ بگذارم و با نام و نشانی خودم بنویسم. راستش را بخواهید زندگی کردن و نوشتن از پشت یک نقاب چندان هم که فکر می کنید ساده نیست. ولی باور کنید نتوانستم! همواره به افراد شجاعی که این کار را کرده اند غبطه خورده ام.


در وجود من دشمنی زندگی می کند که سالهاست با من است. مثل یک همزاد، همیشه و در همه جا با من بوده و حتی یک لحظه هم مرا راحت نمی گذارد. بارها با او دست و پنجه نرم کرده ام و هر بار هم با دلیل و برهان و منطق و استدلال بر زمین گرمش کوبیده ام. انگشتانم را بر گلویش فشرده تا خفه اش کنم ولی او همواره با پر رویی هر چه تمامتر بلند می شود و با خنده ایی مشمئز کننده به ریشخندم می گیرد انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل پشتش را به زمین آورده بودم. او مرا دیوانه خطاب می کند. به او می گویم تو یک دروغ بزرگ بیشتر نیستی. دروغی به بزرگی و قدمت تاریخ بشریت. با خند ه ایی چندش آور می گوید: دروغ یا راست، مهم این است که هستم. افراد زیادی هستند که مرا قبول ندارند و از خانه اندیشه و جایگاه عشقشان به بیرونم پرتاب کرده اند ولی من رهایشان نمی کنم و اینبار بر گرده شان سوار می شوم. تا دیوانه هستی و در پرده سخن می گویی دستم به تو نمی رسد. ولی وای به حالت اگر پرده بر افتد. رسوایت خواهم کرد. اینبار من به زمین گرمت خواهم کوبید. تا دیگر کسی جرات نکند که پایش را از گلیم خودش دراز تر نماید.

***

در عجبم از روزگار! آخر مگر میشود برای قاتل خودت و فرزندانت اشک بریزی؟ مگر میشود باعث و بانی رنجها و تلخکامی های زندگیت را بپرستی؟ قاتلی که پدر و برادرانت را و پدران پدرانت را به مسلخ برده و تو این همه را با چشم دیده ایی. قاتلی که جان شیرینت را می خواهد و تو آرزوی بخشیدنش را داری. قاتلی که جسد قربانیانش را به پشت دیواری پرتاب می کند که بهشتش می نامد و عجبا که تا کنون هیچ کس از پشت این دیوار سر بر نگردانده تا کلامی بگوید.

دو ستان عزیز و گرامی، این حقیر دیوانه را معذور بدارید. این دشمن من انواع و اقسام توهین ها را به من و پیشینیان من روا داشته ولی اگر من در مخالفت با او کلامی بگویم و دلیلی بیاورم، مرا به دشنام گویی و توهین کردن متهم می کند و بنا به سلیقه اش از مرگ تا تازیانه محکومم می کند. اگر در آینده بخت و اقبالی برای من و مطلبی هم برای گفتن باشد، باز هم در خدمت شما سروران گرامی خواهم بود.

این عکس را هم ببینید تا بیشتر متوجه شوید که در چه جهانی زندگی می کنیم.


نوشته شده در  دوشنبه 22 آبان1385ساعت 1:9  توسط دیوانه

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا



غربت، غربت است اگر که بر روی تشک پر قو بنشینی و به چهار بالش خرسندی تکیه بزنی. حسی نا شناخته و غریب همیشه با تو است. خوب میدانی که به این آب و خاک تعلق نداری و هر چه که می کوشی تا خودت را با واقعیت های دور و برت وفق دهی، موفق نمی شوی و همواره به این می اندیشی که چرا نمی توانی با همین امکاناتی که در اینجا داری در کشور خودت زندگی کنی. حساس و زود رنج میشوی. تفاوت ها را که می بینی قلبت به درد می آید و به یاد کلاه گشادی می افتی که قرنهاست بر سرت گذاشته اند. اگر از آنچه که در اینجا هست و در وطن نمی بینی بگویی تو را به غرب زدگی و خود باختگی متهم می کنند. اگر هم هیچ نگویی و دم بر نیاوری گوسفندی را می مانی که برایش فرقی نمی کند این علفی را که می خورد از باغچه همسایه است یا از زمین صاحبش.

چشمها و گوشهای شما می شوم در این غربت و قول می دهم تا مخبر صادقی باشم برای شما. از آنچه که در اینجا دیده و شنیده ام برایتان خواهم گفت و همچنین از آنچه که در وطن به خوردمان داده اند. قبل از هر چیز مایلم تا به شما بگویم که کشوری که من در آن زندگی می کنم مدینه فاضله نیست. انگلستان کشوری است که گرفتاریها و مشکلات خاص خودش را دارد. فقط از آنچه که دیده و شنیده ام می گویم و شما عزیزان را در مقام مقایسه قرار داده و قضاوت را به خودتان واگذار می کنم.

در وطن که بودم، تا صحبت از غرب و کشورهای غربی به میان می آمد و پیشرفت هایی که آنها داشته اند و ما نداشته ایم، بادمجان دور قاب چینهایی که در هر مجلسی میتوانی نشانی از آنها بیابی می گفتند که: ای آقا آنها غرق در مادیات شده اند و زندگی حیوانی را برگزیده اند. از معنویات بویی نبرده اند و همین دوری از معنویات، در آخر نابودشان خواهد کرد. اگر از همان شخص می پرسیدی که فلانی تعریف شما از مادیات و معنویات چیست؟ چنان اراجیفی را تحویلت میداد که حقیقتش را بخواهی خود آن شخص هم بدرستی معنای آن را نمی فهمید. دلمان خوش است که در وطن دم از معنویات می زنیم و خود را مهمان نواز، متدین و صبور معرفی می کنیم. آیا تا به حال هیچ اتفاق افتاده تا از خودمان بپرسیم که اگر ما واقعا اینگونه هستیم که می گوییم پس این همه نابسامانی و مشکلات نتیجه چیست؟نگاهی به آمارهای نیمه رسمی که فقط تکه های کوچکی از حقایق را نشان می دهند بیاندازید تا متوجه شوید چه می گویم. آمار اعتیاد، دزدی، فساد و فحشا، بیکاری، فقر و فلاکت و...

تصور کنید(اگر حتی تصور کردنش سخت باشد) که شما یقه مقام مسئولی را در ایران بگیرید و از او بپرسید که فلانی این چون است و آن چون؟ به قول شاعر چرا یکی برخوردار از همه گونه وسایل رفاهی است و در ناز و نعمت به سر میبرد و دیگران قرص جوین شان آلوده به خون است؟ وباز جوابش را هم تصور کنید. اگر واقعا جوابی در کار باشد. مسلما یا همه تقصیر ها را به گردن شیطان بزرگ یعنی آمریکای جهانخوار خواهد انداخت و یا می گوید: شما چه انتظاری دارید؟ اینکه ما یک شبه برای شما معجزه بکنیم؟ و اگر باز هم بپرسید که فلانی(فلانی یعنی همان مقام واقعا مسئول) چرا شما یک نظام را با دو هزار و پانصد سال پیشینه تاریخی نابود کردید؟ چون مدعی بودید که آنها نمی توانستند ولی شماها می توانید. چون می گفتید که آنها احکام دین را زیر پا گذاشته اند و کشور را به ورطه نابودی کشانده اند ولی شما آمده اید تا احکام دین را دوباره زنده کنید و مردم را به سعادت دنیوی و اخروی رهنمون سازید. حال بفرمایید پس از بیست و هشت سال کارنامه شما چیست؟ مگر جز این است که از زمانی که آمده اید غیر از جنگ و کشتار و فقر و فلاکت و بدبختی و آوارگی و تحقیر شدن این ملت چیز دیگری به ارمغان نیاورده اید؟

به چند مورد از مشکلات و مصائب در هر دو کشور یعنی ایران و انگلستان اشاره می کنم و شیوه برخورد را هم در هر دو کشور برایتان می نویسم. خودتان کلاهتان را قاضی کنید.

۱- هنگامی که در وطن بودم شبی دیر وقت را به یاد می آورم که داشتم با ماشین به طرف خانه می رفتم. جوانی با حالی نزار و درحالتی که التماس می کرد از من خواهش کرد تا هر چه سریعتر او و همسرش را به بیمارستان برسانم. زنش از درد به خود می پیچید و خدا خدا می کرد. سریع آنها را به نزدیک ترین بیمارستان رساندم و دکتر پس از معاینه گفت که این خانم باید هر چه سریع تر عمل بشود. فکر می کنید بعدش چه اتفاقی افتاد؟ به جوان گفتند تا مخارج عمل را به حساب بیمارستان واریز نکنید از عمل خبری نیست! و تا زمانی که من در آنجا بودم فقط شاهد بگو مگوی جوان با مسئولین بیمارستان و آه و ناله آن خانم بودم.

در این کشور بیگانه یعنی انگلیس چنین چیزی هیچ گاه اتفاق نخواهد افتاد. هر کسی که از اجازه اقامت در این کشور برخوردار است مشکلی از این بابت ندارد و اگر هزینه بیمارستان را نداشته باشد، دولت خودش موظف به پرداخت آن است. نکته جالبتر اینکه بچه خردسال در این کشور از درمان رایگان برخوردار است و هیچ احدی هم حق ندارد بپرسد که این بچه بطور قانونی در این کشور زندگی می کند و یا غیر قانونی.

۲- به خودتان و اطرافیانتان نگاهی بیاندازید. چند نفر را می شناسید که خانه ندارند؟ و یا در مسکن اجاره ایی زندگی می کنند؟ چرا مشکل مسکن مثل کوهی بر سر زوج های جوان در ایران سنگینی می کند؟

در اینجا کسی بی خانه نیست. خانه هایی به تعداد خیلی زیاد در هر منطقه ایی وجود دارد که به آنها(کنسل هوس) یا خانه های دولتی می گویند. این منازل را به افرادی می دهند که قدرت و توانایی خرید خانه شخصی را ندارند. باز جالبتر اینکه این خانه ها به صورت ها و شکلهای مختلف است. بهترین و راحت ترین آنها را که اغلب نزدیک به مراکز خرید است به افراد مسن و از کار افتاده واگذار میکنند.(قابل توجه کسانی که معتقدند در غرب احترام به بزرگتر و معنویات وجود ندارد)

۳- وضعیت تحصیل و کیفیت و کمیت آنرا هم در ایران بخوبی آگاه هستید. گذشتن از سد کنکور و وارد شدن به دانشگاه های دولتی کار هر کسی نیست. می ماند دانشگاه پیام نور و آزاد اسلامی که آنهم تا هنگامی که از عهده مخارجش بر می آیید به شما سرویس میدهند.

در انگلستان مشکل کمی جا برای دانشجو وجود ندارد. دانشگاه ها بر اساس میزان اعتبارشان در مورد متقاضیان ورود سختگیری می کنند. به عبارت دیگر دانشگاه خوب متعلق به دانشجویی با سابقه خوب است. در ضمن دانشجویان خانگی نه تنها نیازی به پرداخت شهریه ندارند بلکه دولت سالیانه به آنها حقوق پرداخت می کند تا بتوانند تحصیلشان را ادامه بدهند و هنگامی که فارغ التحصیل و مشغول به کار شدند در صورتی که حقوق سالیانه شان از حدنصاب دولت بالا تر باشد، ماهیانه مبلغی جزیی را بابت بدهی بطور خود کار به دولت خواهند پرداخت. از دوستی شنیدم که سال گذشته مبلغ ده هزار پوند را از دولت بابت هزینه تحصیل گرفته بود.

۴- موردی را خودم با چشمان خودم از تلویزیون اینجا دیدم که برایتان نقل می کنم. هر چند که با این کار موافق نیستم و آنرا صحیح نمی دانم. همین چند ماه پیش بود که آقای تونی بلر در مجلس عوام داشت سخنرانی می کرد. در میان حرفهای ایشان ناگهان سر و صدایی از بالکن مجلس برخواست و چند جوان نایلون هایی محتوی رنگ را به سوی جناب تونی بلر پرت کردند که اگر ایشان سرش را ندزدیده بود یکی از این کیسه های محتوی رنگ را نوش جان می کرد. جالبتر اینکه آن جوانان از همان راهی که آمده بودند فرار کردند و کسی هم موفق به دست گیری آنها نشد.

باز همین چند ماه پیش عکسی را در یکی از این سایت های اینترنتی دیدم. عکس جوانی بود که در نماز جمعه تهران ظاهرا قصد داشته تا نامه ایی را به خطیب جمعه بدهد. ولی دو نفر قوی هیکل در حالی که جلوی دهان آن جوان را گرفته بودند سعی می کردند تا او را کشان کشان از محل خارج کنند.

فکر می کنم که همین چند مورد کافی باشد. گفته ام و باز هم می گویم که قضاوت را به خود شما عزیزان می سپارم. فقط اگر شما از معنویت - یعنی همان چیزی که ما داریم و این غربیها از آن بی خبرند- تعریف دیگری دارید، خوشحال میشوم تا به من هم بگویید.


نوشته شده در چهارشنبه 12 مهر1385ساعت 19:26 توسط دیوانه

از ماست که بر ماست


مدتها بود که از دست بیکاری در رنج و عذاب بودم. به جایی نبود که سر نزده باشم و به کسی نبود که رو نیانداخته باشم. صبح تا شب کارم شده بود خیابانها را گز کردن و روزنامه ها را زیر و رو کردن تا شاید گره ایی از کار فرو بسته ام گشوده گردد. ولی مثل اینکه طلسم شده بودم. هر آگهی استخدامی را می دیدم، اگر آب دستم بود زمین می گذاشتم و به سمت آدرسش می دویدم. ولی چه سود که یا دیر می رسیدم و یا با بهانه های واهی مرا از سر خودشان باز می کردند. به دست فروشی هم راضی شده بودم ولی از شما چه پنهان، نه سرمایه اش را داشتم و نه به خاطر این چند کلاس درسی که خوانده بودم، خانواده این اجازه را به من می دادند. روز به روز عصبی تر می شدم و افکار عجیب و غریبی به مغزم خطور می کرد. روز ها به همین منوال می آمدند و می رفتند تا اینکه یک روز صبح اول وقت طبق معمول از کیوسک سر کو چه مان روز نامه ایی را خریدم و بلادرنگ صفحه نیازمندیها را باز کردم و بعد از چند لحظه ایی چشمم افتاد به یک اگهی استخدام. در آن آگهی آمده بود که تعداد هفت نفر راننده را از طریقه مصاحبه استخدام خواهند کرد. از خوشحالی داشتم پر در می آوردم. استخدام هفت نفر آنهم در یک ارگان. چقدر از این عدد هفت خوشم میاید. هفت روز هفته و یا ... نمی دانم! فقط این را میدانم که در اسلام زیاد از این عدد صحبت به میان آمده. حداقل مثل سیزده نحص نیست. هر چند که اگر به جای هفت نفر سیزده نفر راننده می خواستند، شانس پذیرفتن من بیشتر میشد. خیلی امیدوار بودم که من هم بتوانم یکی از این هفت مرد خوشبخت باشم. با سرعتی باور نکردنی خودم را به خانه رساندم. سریع لباسهایم را عوض کرده و گواهینامه ام را برداشته، به راه افتادم.

من که گاهی اوقات در خرید بلیط اتوبوس هم صرفه جویی می کردم و بسیاری از مسافت ها را پیاده گز می کردم، نمی دانم آنروز چطور شد که یک تاکسی دربست گرفتم و به راننده گفتم تا آنجایی که می تواند سریع برود. داخل تاکسی هم مثل کسانی که احتیاج به دستشویی دارند مرتب این دست و اون دست می کردم. راننده تاکسی نگاهی از آیینه وسط به من انداخت و گفت: خیره انشا الله! حتما کار واجبی باید باشه؟ حوصله حرف زدن با او را نداشتم و از طرفی نمی شد که سوالش را بی جواب بگذارم در جواب گفتم: جهاد سازندگی یک آگهی استخدام داده. هفت نفر راننده احتیاج داره، می خواهم اولین نفری باشم که برای مصاحبه حاضر میشم.

راننده تاکسی آدم کار کشته ایی به نظر می آمد. از دست فرمانش و میانبر هایی که انتخاب می کرد متوجه شدم. باز هم از آیینه وسط نگاه ممتدی به من کرد و بعد از ورانداز کردن سر و ریختم شروع کرد به حرف زدن.

- ای بابا شما هم دلت خوشه ها. این کارا همش سیاه کاریه برادر. اون هفت نفر از قبل انتخاب شده اند. از من به شما نصیحت در این جور مواقع فقط باید پارتی داشته باشید وگرنه ببخشید ها، عذر می خوام ول معطلید. این آگهی چاپ کردن و چه میدونم مصاحبه کردن همش سیاه بازیه. آره جونم! آره برادر من.

فرصت بحث کردن با راننده را نداشتم. از طرفی، دیگه داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم. سریع مبلغ کرایه را آماده کرده و بمجرد اینکه تاکسی نگه داشت آن را به راننده دادم و پیاده شدم.

جهاد سازندگی در شهری که من در آن زندگی می کردم، در بهترین منطقه آن قرار داشت و تشکیل شده بود از یک ویلای بسیار زیبا در وسط و محوطه ایی سرسبز با درختانی تنومند و قدیمی که اطراف آن را احاطه کرده بود. یک ویلای مصادره ایی که صاحب آن بعد از انقلاب از ترس جانش به خارج از کشور پناه برده بود. به سربازی که در کیوسک دم در نشسته بود علت آمدنم را توضیح دادم و پس از اینکه نگاهی عاقل اندر سفیه به سر تا پایم انداخت، گواهینامه ام را گرفته، اجازه داخل شدن داد و گفت که یازده نفر دیگر قبل از من آمده اند. هر چند که انتظار این جمله را نداشتم ولی خوب از طرفی بد هم نمی شد. حداقل از کسانی که قبل از من به مصاحبه می رفتند میشد پرسید که چه سوالاتی از آنها شده بود و آنها چه جواب داده بودند.

دلشوره داشتم. در ذهنم مرتب فکر های عجیب و غریب می آمد و می رفت. داشتم به این فکر می کردم که یازده نفر قبل از من آمده اند، با خودم میشویم دوازده تا. دوست داشتم تا باز هم این عدد را به فال نیک بگیرم ولی از طرف دیگر به یاد فیلم دوازده مرد خبیث می افتادم. رفتم و پشت سر نفر یازدهم ایستادم. هنوز نیم ساعتی مانده بود تا شخص مصاحبه کننده تشریف بیاورد. از سر و ریخت بقیه میشد فهمید که حال و روزی بهتر از من ندارند. دقیقه به دقیقه به تعداد ما داشت اضافه می شد ولی هنوز از شخصی که قرار بود فرشته نجاتم باشد خبری نبود. به پشت سرم که نگاه کردم متوجه شدم که دیگر نباید آنقدر ها که فکر می کردم امیدوار باشم. حوصله شمردن را نداشتم. در همین حال متوجه شدم که یک نفر مثل نظامیانی که از یک گروه یا دسته سان می بینند از مقابلمان عبور کرد . با ریشی بلند و تسبیح شاه مقصودی به دست و پیراهن یقه آخوندی که تا دکمه آخرش را بسته و آنرا به روی شلوارش انداخته بود. از ریخت و قیافه اش معلوم بود که طرف اینجا یک کاره ایی است. نیشخندی بر لب داشت و بعد از اینکه سرتا پای همگی را برانداز کرد به داخل اتاق رفت و در را هم به روی خودش بست.

نیم ساعتی دیگر را هم با بلا تکلیفی گذراندیم. تا اینکه در باز شد و همان آقا سرش را از اتاق بیرون کرده و گفت: نفر اول بیا تو. بفهمی نفهمی ضربان قلب من هم داشت بیشتر میشد. به این فکر می کردم که اگر یک سوال فنی از من بکند و جوابش را ندانم چه میشود؟ مثلا اگر از من بپرسد یکی از علائمی که از آن می توان فهمید ماشین آب و روغن قاطی کرده چیست؟ من چه جوابی بدهم بهتر است. هنوز پنج دقیقه ایی نگذشته بود که نفر اول بیرون آمده و در حالی که اخم کرده بود به نفر دوم اشاره کرد تا به داخل برود. از کنار ما که می گذشت بقیه بالاخره به خودشان جرات دادند و پچ پچ کنان ازش پرسیدند که چه چیزهایی ازت پرسید؟ و طرف هم از بس عصبانی بود دستی در هوا تکان داده و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. نفر دوم، سوم و ... تا اینکه نوبت به من رسید و به داخل اتاق رفتم. روبروی میزش ایستادم و سلامی کردم و منتظر شدم تا سرش را از روی دفتر و دستکش بردارد و تکلیفم را برای نشستن و یا ایستادن معلوم کند. یکی دو دقیقه گذشت و در حالیکه این پا و اون پا می شدم بالاخره از بالای عینک نگاهی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که بنشین. باز هم چند لحظه ایی با خودش ور رفت تا اینکه به حرف آمده، گفت: من زیاد وقت ندارم ! چند سوال ازت می کنم و شما هم بدون اینکه طفره بری خیلی خلاصه و مفید جوابم رو میدی.

از طرز حرف زدنش بدم آمد. یک لحظه به سرم زد که همون جا بلند بشوم و بگویم که سوالات و وقتت توی سرت بخوره. من دیگه متقاضی این شغل نیستم. ولی فکر پولی که بابت کرایه تاکسی داده بودم و گواهینامه ایی که گرو گذاشته بودم منصرفم کرد. طرف شروع کرد به سوال کردن و از نام و نام خانوادگی رسید به این سوال که از اقوام دور و نزدیک شما کسی تا حالا خارج از کشور رفته؟ دیگه داشتم جوش می آوردم ولی باز هر طوری بود خودم را کنترل کرده و گفتم بله رفته اند. یارو هم بلا فاصله و تند تند پرسید:

- کیا؟ کی رفتند؟ برای چی رفتند؟

راستش بعد از این سوالات دیگه جوش نیاوردم. بفهمی نفهمی کمی خنده ام گرفته بود. ازین که می دیدم روزگار سرنوشت مرا برای پیدا کردن کار در دست این آدم بد بخت تر از خودم قرار داده خنده ام گرفته بود. در حالیکه یک لبخند شیطانی بر روی لبانم نشسته بود تصمیم گرفتم تا آنجا که ممکن است طرف رو بزارم سر کار. هر چه بادا باد. اعدامم که نمی کنند. دیگه حقیقتا قید این شغل را زدم. چه فایده؟ اگر استخدام هم می شدم باید روزی هشت ساعت با یک بیچاره مفلوکی مثل این سرو کله می زدم. ظاهرش داد میزد که طرف از این تازه بدوران رسیده هاست.

- آره حاج آقا! یک چند تایی رفتند خارج. بعضی ها برای کار رفتند همین کشورهای خلیج. بعضی ها هم برای تفریح و دنیا گردی. یکیشون هم...!

- یکیشون هم چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟

- یکیشون هم دور از جان شما برای معالجه درد بی درمانش رفت و دیگه هم بر نگشت، البته زنده منظورمه. متوجه میشوید که چه می گویم حاج آقا؟

یارو که تازه متوجه شده بود قافیه را باخته، اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. زیر چشمی نگاهی به شخص دومی که در اتاق بود کردم. لبخند ی روی لبانش نشسته بود. تا اینکه دوباره پرسید سوال آخرم رو می پرسم:

- شما نماز می خونید؟

نگاهی به یقه آخوندیش و تکمه هایی که تا آخر بسته شده بودند کردم. آخ که چه حالی میداد اگر می شد تا با همین دستهایم یقه اش را می گرفتم و بلندش می کردم و محکم می کوبیدمش به دیوار. ولی من که برای این کارها نیامده بودم در ثانی آنوقت چطوری گواهینامه ام را از چنگشان در می آوردم؟ اینبار من سر تا پایش را برانداز کردم. حاضر بودم تا قسم بخورم که طرف خودش قادر نبود تا نماز را درست و بدون غلط بخواند.

- آره حاج آقا! یعنی می خوندم ولی این آخریا! میدونم تقصیر خودم بود. ولی تصمیم دارم بازم شروع کنم بخونم.

- عجب؟ که تصمیم دارید؟

- آره حاج آقا! البته به یک شرط! اگر شما قول بدید که من را استخدام می کنید من هم به شما قول میدم که نماز بخونم. خوبه حاج آقا؟ بده بستون بدی نیست! نه حاج آقا؟

آن نفر دوم دیگه داشت آشکارا می خندید. حاج آقا هم که از فرط عصبانیت سرخ شده بود صدایش را بلند کرده و گفت: یعنی چی؟ مسخره کردی؟ مگر اینجا تجارت خونه است که می خواهی با من بده بستون راه بیاندازی؟ در ثانی مگر شما نماز را برای من می خوانید؟

دیگه داشت صد در صد باورم میشد که طرف هیچی بارش نیست.از اینکه چنین افرادی به چنین جاهایی رسیده اند لجم گرفته بود. در حالیکه خودم را آماده رفتن می کردم گفتم:

ببخشید حاج آقا! اینجا تجارت خونه نیست، من اشتباهی آمدم. من فکر می کردم که اینجا میتوانم امیدوار باشم که شغلی پیدا می کنم. ولی شما از تنها چیزی که نپرسیدید میزان اگاهی من از رانندگی و ماشین بود. شما که به خودتون اجازه می دهید تا وارد جزئیات زندگی خصوصی من بشوید حداقل می رفتید کمی قرآن را مطالعه می کردید. آنوقت متوجه میشدید جایی که خدا با بند گانش تجارت می کند، شما هم میتوانید این کار را بکنید. کار حرام که نمی خواهیم انجام دهیم. در ثانی اگر به قول شما من نماز را برای خودم می خوانم پس شما هم حق ندارید از من بپرسید که نماز می خوانم یا نه.

بلند شده و در حالیکه پوزخند ملیحی را تحویل حاج آقا می دادم از در زدم بیرون. در کیوسک نگهبانی جایی که گواهینامه ام را تحویل آن سرباز داده بودم، شنیدم که سرباز به شخصی که تازه آمده بود می گفت: با شما میشوید چهل نفر.

هفت! دوازده! چهل! این عدد آخری من را به یاد چهل دزد بغداد می انداخت.



نوشته شده در یکشنبه 19 شهریور1385ساعت 0:41 توسط دیوانه

یک خاطره



آن روز صبح خیلی زود بود که از خانه بیرون زدم . باید می رفتم لندن برای انجام یک کار شخصی. با قطار از شهری که من در آن زندگی می کنم تا لندن چیزی حدود دو ساعت راه است. من هم به خاطر اینکه در این مدت دو ساعت مجبور نباشم مرتب به بیرون نگاه کنم روز نامه ایی با خود آورده بودم تا نگاهی به آن بیاندازم. جایی خلوت را در یکی از واگن ها پیدا کرده، رفتم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. صندلی ها دو به دو روبروی یکدیگر بود با یک میز در وسط آن و دقیقا قرینه اش هم در سمت مخالف قرار داشت. هنوز قطار به راه نیافتاده بود و من هم داشتم از پنجره به آدمهایی که آن بیرون در رفت و آمد بودند نگاه می کردم. در این بین شخص سیاه پوست چهار شانه و نسبتا بلند قدی وارد کابین شد و نگاهی سرسری به اطراف انداخت و با اینکه اکثر صندلی ها خالی بود، مستقیم به سمت من آمد و به صندلی روبروی من اشاره کرد و گفت: میتونم اینجا بنشینم؟ من هم با دست اشاره کردم که بله و در دلم غوغایی بر پا شد که این چه کاری بود که کردی؟ الانه که سر حرف را باز کند و تا خود لندن مخت را تلیت کرده و بخورد. از خودم می پرسیدم که یعنی چه ؟ چرا او می خواهد که نزدیک من بنشیند؟ نکند کاسه ایی زیر نیم کاسه اش می باشد. قیافه اش چنان غلط انداز بود که وقتی به او نگاه می کردی بی اختیار به این فکر می کردی که یارو همین الان از سر صحنه قتل و جنایت برگشته. برای اینکه سر حرف را باز نکند، روزنامه را باز کرده و شروع به خواندن کردم. او هم به من نگاه می کرد و شاید منتظر این بود تا فرصتی پیش بیاید و حرف و حدیثی ردو بدل شود.

بالاخره قطار راه افتاد و من هم با اینکه تظاهر می کردم که دارم روزنامه می خوانم از گوشه چشم حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم. هنوز یکی دو ایستگاه را رد نکرده بودیم که در یکی از این شهر های کوچک سه جوان ژولیده و با سر و وضع نا مرتب سوار قطار شدند و درست در ردیف صندلی های قرینه جایی که من و آن سیاه پوست نشسته بودیم، نشستند. از طرز نگاه شان به یکدیگر و اطراف متوجه شدم که آنها بشدت مضطرب می باشند. تا اینکه یکی از آنها شروع کرد به زبان فارسی با دو ستانش صحبت کردن.

- ببین علی این یارو که این بغل نشسته خیلی شبیه ایرانیهاست. می خواهید با هاش صحبت کنم؟

- بابا جان مادرت بگیر بنشین و سه کاری نکن. شاید اصلا کسی نیومد.

با این وضعیتی که پیش آمده بود نمی دانستم که به سیاهپوسته فکر کنم و یا به این سه هموطن مضطرب خودم. اینطور به نظرم رسید که آنها تازه وارد انگلیس شده بودند. بهتر دیدم که خودم را حسابی مشغول روزنامه خواندن کنم و فعلا این را رو نکنم که من هم ایرانی هستم تا ببینم علت اضطراب آنها چیست؟ و آنوقت می توانم به این بیاندیشم که چه کمکی از دست من ساخته است. سیاهپوسته سرش را به صندلی تکیه داده بود و داشت یک شعر قدیمی انگلیسی را زمزمه می کرد و بعضی اوقات هم با انگشتانش روی میز ضرب می گرفت که این کارش حسابی کفر مرا در می آورد. نیم ساعتی گذشت تا اینکه سرو صدای مامور کنترل بلیط شنیده میشد که می گفت بلیط لطفاً. آن سه جوان ایرانی تا این صدا را از پشت سر شان شنیدند شروع کردند به پچ و پچ کردن.

- بچه ها پاشید دربریم که الان گندش در میاد.

یکی از آنها به بقیه گفت که: دیگه دیر شده. در ثانی کجا می خواهید فرار کنید ؟ نهایتا تا اون ته قطار هم که بریم بالاخره میاد سراغمون. پس بهتره که همین جا بنشینیم تا ببینیم آخرش چه میشود.

هنوز حرفش تمام نشده بود که مامور مثل اجل معلق بطرف ما آمد. من برای اینکه یک فرصتی هم به خودم و هم به آنها بدهم، سریع بلیطم را بطرف مامور دراز کردم. سیاهپوسته هم دست کرد در جیبش و بلیطش را درآورد و گذاشت روی میز. در همین فرصتی که مامور مشغول چک کردن بلیط من و سیاهپوسته بود من به آن سه ایرانی هموطن خیره شدم. رنگشان پریده بود و میتوانستم احساس کنم که قلبشان مثل قلب گنجشک داشت میزد. مامور بطرف آنها بر گشت و گفت بلیط لطفاً. آنها هم بر و بر داشتند او را نگاه می کردند. تا اینکه دو باره مامور گفت: بلیط لطفا آیا متوجه میشوید من چه می گویم؟ انگلیسی بلدید؟ یکی از بچه در حالیکه سرش را به چپ و راست تکان می داد با زبان دست و پا شکسته ای گفت: نه. بلیط نه. مامور که تازه متوجه موضوع شده بود گفت: خوب شما میتوانید همین جا بلیط بخرید. به لندن می روید اینطور نیست؟ بعد هم مبلغش را گفت و دو باره منتظر ماند.

ظاهرا سیاهپوسته هم متوجه موضوع شده بود چون داشت با لبخندی که به سختی می شد معنایش را فهمید به آنها نگاه می کرد. بچه ها هنوز مات و مبهوت داشتند به یکدیگر و به مامور نگاه می کردند تا اینکه بالاخره صبر و تحمل مامور تمام شد و شروع کرد بلند بلند حرف زدن.

- ببینید این کار شما غیر قانونیست. شما یا باید ایستگاه بعدی پیاده شوید و یا من پلیس را خبر خواهم کرد. متوجه شدید؟

در این هنگام سیاهپوسته با صدای بلند گفت: نه! و مامور قطار که جا خورده بود به طرف او بر گشت و گفت: ببخشید! شما چیزی گفتید؟ سیاهپوسته هم دو باره با صدای بلند گفت که آنها پیاده نخواهند شد. به خاطر اینکه من این اجازه را به شما نخواهم داد تا آنها را پیاده کنید. بعد هم دست کرد در جیبش و کیف پولش را در آورده، گفت پول بلیط این آقایان چقدر میشود؟ مامور هم که تازه متوجه منظور او شده بود نفس راحتی کشید و مبلغ را گرفته، بلیط را روی میز بچه ها گذاشته، رفت.

بچه ها بالاخره رنگ و رویشان باز شد و با زبان اشاره و به قول بعضی ها با زبان سرخپوستی از سیاهپوسته تشکر کردند. در این هنگام یکی از آن سه نفر دست کرد و زنجیر طلایی را از گردنش در آورده و بطرف سر سیاهپوست آورد و در همین حال شنیدم که به دوستانش می گفت: این تنها یادگاریست که از خواهرم برایم مانده ولی با این همه ارزشش را دارد که آن را به این آقا هدیه کنم. سیاهپوسته با دست اشاره کرد که نه! نه! من به این خاطر که چیزی از شما بگیرم این کار را نکردم. ولی او با اصرار آن را به گردن سیاهپوست انداخت. در لحظه ایی که سیاهپوسته سرش را بلند می کرد متوجه شدم که چشمانش پر از اشک شده و به آرامی گریه می کند.


نوشته شده در دوشنبه 30 مرداد1385ساعت 3:37 توسط دیوانه

تذکرة المقامات


                                               


با اجازه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری

آن آفتاب پنهان، وآن بچه سمنان، آن خو کرده به کاپشن، وآن طعنه زننده به مه روشن، آن تحفة النطنز، مولانا پریزیدنت الدکتور الاحمدی نجاة کثرالله امثالهم.

نقل است که آغاز کار و مسقط الر‌أسش به گرمسار بود و او پسته به افراط همی خوردی و این هوش زیاد وی از آن جهت است. روزی پدر رحمة الله علیه را همی پرسیدی که ای پدرجان به غیر این خراب شده که ما در آن زیست می کنیم آبادی دیگری هم مگر وجود دارد؟و پدر چون این بشنیدی به فراست دریافتی که روز واقعه فرا رسیده پس روی پسر را به جانب تهران گردانیدی و چنان تیپایی به وی بزدی که تا خود تهران نعره زنان بدویدی.

گویند که به علت ریز نقشی همواره مصداق این مثل بوده که فلفل نبین چه ریزه، بخور ولی مواظب باش جاییت نسوزه! و چون در اندک مدتی به تمامی علوم زمان خود احاطه یافت، پیر طریقت وی را لقب مولانایی و کاپشن(خرقه) توانایی عطا نموده تاکمر همت به خدمت خلق بندد. پس پیر آخرین تست هوش را هم از وی بگرفتی و مر او را سوال نمودی که: یا محمود آن چیست که جنسش از چدن تواند بود و دسته دارد و سطل است؟ و وی بلا درنگ جواب بفرمودی که: مرا گمان بر تراکتور باشد. بیت:

ببرد از من قرار و طاقت و هوش ... آخ برم هوشش، برم هوشش، برم هوش

القصه، هر روز که از عمرآن شریف می گذشتی چون فولاد آبدیده تر می گشتی و مناصب و پست های خدمت به خلق را یکی پس از دیگری فتح می نمودی و به این درجه که اکنون می بینی رسیدی. یکی از محاسن وی آن بودی که مابین عالم هپروت و عالم واقع هیچ فرق نمی توانست که بگذارد و همواره افاضاتی می نمودی که جهانی را به جوش و خروش می آوردی و انگشت به دهان می گذاشتی. نقل است که به هنگام ایراد خطبه در سازمان ملل المتحدة، هاله ای از نور وی را فرا گرفته بودی بطوریکه تمامی حضار انگشت به دهان مانده بودند و هنوز که هنوز است انگشت از دهان بیرون نیاورده اند(تبارک الله احسن الخالقین).

حکایت است که روزی مریدی از وی در باب حکم حضور زنان در میادین ورزشی بپرسیدی و وی فتوی بدادی که مانعی نمی بینم. و حیف و صد حیف که متظاهران به دین و درایت، چنان بر دهان آن وجود شریف بزدند که هم سوال و هم جواب به کل از خاطر مبارکش برفت.

در باب کرامات آن عزیز همان بس که در ابتدای کار خلایق را وعده آوردن نفط بر سر سفره شان دادی و چون خر از پل گذراندی، فرمودی که این سخن ندانم که اولین بار از که صادر گشتی. و در ثانی هیچ عاقلی نفط بر سر بساط طعام آورد؟ و دیگر اینکه فرموده بودی که اسرائیل باید از میان برود و عجبا که هیچ عاقلی سخن او فهم و غور اندیشه او را درک نکرد و چون عالمی به جوش و خروش در آمد از این سخن، وی چنین شرح بدادی که منظور من این بود که یعنی اسرائیل از بین ما برود. چه میدانم برود یک جای دیگر. ما دیگر با او بازی نمی کنیم.

نوشته شده در  پنجشنبه 19 مرداد1385ساعت 2:21  توسط دیوانه 



تکیه بر باد


مدتی بود که سکوت و آرامش خاصی بر جبهه ها حکم فرما شده بود. هم ایرانیها و هم عراقیها به خودشان فرصتی برای نفس کشیدن داده بودند. گهگاهی صدای رگباری و یا انفجاری به تو یاد آوری می کرد که در یک منطقه جنگی به سر می بری. در این فصل از سال هوای جنوب نه اینکه بد نبود بلکه گاهی دلپذیر هم می شد.

مرتضی در حالیکه دستهایش را به کمرش زده بود کمی خم شد تا بتواند از در سنگر بیرون بیاید. نور آفتاب چشمش را می زد و مدتی گذشت تا بتواند به این نور عادت بکند. کسانی که جبهه رفته اند می دانند که برای رزمنده یک خواب راحت چند ساعته چه نعمتی است. نسیم ملایم و خنکی از روی اروند رود می آمد و صورتش را نوازش می داد. نماز صبحش قضا شده بود. دلیلش هم این بود که شب قبل تقریبا به حالت نیمه بیهوش خودش را به سنگر رسانده و از فرط خستگی دراز نکشیده خوابش برده بود. چشمش را که باز کرده بود پاسی از روز گذ‌شته بود.وضویی گرفته به سنگر برگشت و به نماز ایستاد. هنوز سلام نماز را نداده بود که حمید وارد سنگر شد. نیشخندی بر لبانش بود و در حالیکه وانمود می کرد حواسش جای دیگری است مشغول سوت زدن شد.

- می گویند برای شخصی که نماز قضایی را می خواند اگر آن نماز مورد قبول خداوند قرار گیرد ثوابش هفتاد برابر میشود. بعدش هم شروع کرد به خندیدن.

- بسه دیگه مزه نریز حمید. به جای این حرفها بگو بیبینم چیزی را که ازت خواسته بودم آوردی یا نه؟

- به به سلام برادر مرتضی قبول باشه ان شا الله، احوال شما ؟ راستی دیشب این بعثی های خدا نشناس گذاشتند راحت بخوابید یا باز هم ترقه بازی کردند؟

مرتضی در حالیکه مهرش را در جیب پیراهنش می گذاشت جواب سلام حمید را داد و گفت:بالا خره کار آن سنگر کنار اروند هم تموم شد. دیشب از فرط خستگی توپ هم کنار گوشم در می کردند بیدار نمی شدم. می بینی که داشتم نماز قضا را می خواندم. جوابم را ندادی برادر ؟ حمید در حالیکه داشت وانمود می کرد که فکر می کند گفت: ببخشید سوال شما چی بود؟ آه بله. یادم آمد . بله جانم آورده ام خوبش را هم آورده ام. مرتضی خیز بلندی برداشت تا از سنگر بیرون برود که حمید جلویش را گرفت.

- نه نه نمیشه برادر. یعنی همین جوری نمیشه! میدونی که ما هم خرج داریم. کلی التماس حاجی کردم تا قبول کرد. تو خودت که حاجی رو میشناسی. جون به عزرائیل نمیده. به خاطر همینه که تا حالا زنده مونده و شهید نشده بیچاره.

- لا اله الا الله. آخه من رزمنده چی دارم که به تو بدم بابت شیرینی. بابا ول کن جون من بی خیال شو.

حمید در حالیکه به چهار گوشه سنگر نگاه می کرد تازه متوجه شد که چه در خواست خنده داری کرده است ولی باز خودش را نباخت و در حالیکه از روبروی مرتضی کنار می رفت به او گفت: حد اقل لباسهایم را که میتونی بشوری؟

- صبر کن تا حمله بعدی قول می دهم خود صدام لباسهایت را برایت بشوره.

روی صندلی عقب جیپ حمید، دوربین و تفنگ قناسه ایی چنان برق میزدند که فکر می کردی همین الان از کارخانه بیرون آمده. مرتضی تفنگ را برداشته، شروع کرد با آن ور رفتن که حمید پرسید: نگفتی این را برای چه می خواهی؟ آن طرف رود که چیزی پیدا نیست جز بوته های بلند و نیزار؟

- نمی دانم . یعنی هنوز مطمئن نیستم. بعضی اوقات احساس می کنم آنطرف لابه لای نیزار چیزی تکان می خورد.

حمید که رفت او هم شروع کرد به آماده کردن خودش. یک مشت گل درست کرده و با آن دوربین و تفنگش را گل مالی کرد. هر گونه انعکاس نوری ممکن بود دشمن را از موقعیتش آگاه کند. بعد از اینکه مطمئن شد اقدامات لازم را انجام داده و هر آنچه را که لازم دارد برداشته است بطرف اروند به راه افتاد. قبل از اینکه نخلستان تمام شود تا رسیدن به سنگر ـ که در استتار بوته ها و نیزار کنار رود بود ـ را مجبور بود سینه خیز طی کند. به سنگر که رسید نفس نفس میزد و برای مدتی دراز کشید تا نفسی تازه کند. حالش که جا آمد دوربین را برداشته و آرام و با احتیاط پس از کنار زدن علفهای روی سنگر به نقطه ایی در آنطرف ساحل اروند رود خیره شد.

مرتضی جوانی بود بیست و هفت هشت ساله و متاهل. خوش هیکل و چهار شانه با چشمانی به رنگ شب که وقتی مستقیم به آنها می نگریستی حکایتی از سادگی و صمیمیت را برایت نقل می کردند. در بین جمع کم رو و خجا لتی می نمود ولی چنانچه با کسی خو می گرفت دیگر نه تنها آثاری از کم رویی در او دیده نمی شد بلکه گاهی اوقات امان حرف زدن هم به طرف مقابلش نمی داد. سختی و مشقتهای زندگی شخصیتی محکم و استوار را به او هدیه کرده بود.از همه مهمتر اینکه کنجکاو بود و در مورد مسائل گوناگون مرتب از خودش سوال می کرد و همین امر باعث می شد که بعضی مواقع چیزهایی را عنوان کند که دیگران حتی زحمت فکر کردن به آن را هم به خودشان نمی دادند. که البته گاهی اوقات خالی از درد سر هم برایش نبود.

این روزها تا حدودی عصبی و کلافه به نظر می رسید و علتش هم این بود که همسرش باردار اولین فرزندشان بود که قاعدتا می بایست همین روزها به دنیا بیاید و مرتضی موفق نشده بود که تماسی با خانه بگیرد .اگر چه جسمش آنجا درون سنگر بود ولی با توجه به سکوتی که بر جبهه ها حکم فرما شده بود اغلب اوقاتش به فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش می گذشت.بارها و بارها از خودش سوال کرده بود که ما برای چه می جنگیم؟ دلیل اصرار بر ادامه این جنگ خانمان سوز چیست؟ و اینکه چه کسانی حد اکثر استفاده را از ادامه پیدا کردن این جنگ می برند؟ و البته جوابهایی که به نظر خودش می آمد و یا اینکه از این طرف و آنطرف آنهم به کرات شنیده بود جوابهایی نبودند که بتواند راضیش کند.

سنگری را که ساخته بود او را از سه طرف در برابر تیر و ترکشهای احتمالی دشمن محافظت می کرد. پشت سر هم که نیروهای خودی بودند.مرتضی سعی کرده بود بهترین نقطه را برای ساختن سنگر انتخاب کند تا اینکه هم تسلط کامل بر روی اروند داشته باشد و هم بتواند راحت تر از چشم دشمن مخفی بماند. در مدت یکی دو روزی که برای پر کردن گونی ها و قرار دادن آنها روی هم می آمد، گهگاهی هم نگاهی به آنطرف رود می انداخت. گاهی اوقات به نظرش می رسید که حرکاتی مشکوک را در پشت نیزار سواحل دشمن می بیند و به همین دلیل هم بود که آن دوربین شکاری و تفنگ قناسه را طلب کرده بود.

دوربین را چندین بار در همان حوالی که فکر می کرد باید خبری باشد چرخاند ولی ظاهرا بجز بوته های خودرو و نیزار بلند چیز دیگری دیده نمی شد. تا اینکه ناگهان در یک نقطه مکث کرده و با دقت بیشتری نگاه کرد. فاصله لنزهای دوربینش را تنظیم کرد تا بتواند محل را با وضوح بیشتری ببیند. نمی دانست آنچه را که می بیند باور کند یا نه ! چیزی را که می دید سنگری بود شبیه آنچه که خودش درست کرده بود و آنچیزی که بیشتر تعجبش را بر انگیخته بود این بود که یک سرباز عراقی بی خیال و بی پروا درست پشت به دیواره سنگر نشسته بود در حالیکه رویش به طرف اروند بود. این طور به نظر می رسید که این سرباز عراقی بی خیال از جبهه و جنگ مشغول انجام کاری بود. در این لحظات اولین چیزی که به فکر مرتضی رسید این بود که تفنگش را بردارد و سرباز بخت برگشته عراقی را هدف بگیرد.ولی پس از چند لحظه ایی از تصمیم خودش منصرف شد. تفنگ را به زمین گذاشته و دو باره دوربین را برداشت.حس کنجکاویش گل کرده بود. می خواست که هر طور شده علت اینکه این سرباز از سنگرش بیرون آمده و درست روبروی اروند و پشت به سنگر خودش نشسته است را بداند. قلبش به طپش افتاده بود. در طول این همه مدتی که در جبهه به سر برده بود این اولین باری بود که دشمنش را رو در رو و تمام و کمال می دید. غوغایی در ذهنش بر پا شده بود.از یک طرف حسی به او نهیب میزد که : چکار می کنی مرتضی ؟ تفنگ را برای چه به زمین گذاشتی؟ این سرباز دشمن است که روبروی تو نشسته. چرا نمی زنیش؟ تو چطور جنگجویی هستی که اولین قانون جنگیدن را نمی دانی؟ مرتضی با تو هستم بزنش! تو اگر همین الان او را نزنی او تو را خواهد زد. این اولین اصل جنگیدن است لعنتی. بزنش و خودت را خلاص کن.تردید نکن که پشیمان خواهی شد.

و از طرف دیگر حسی دیگر با او اینگونه کلنجار می رفت که: صبر کن مرتضی! عجله نکن. او که با تو کاری ندارد. تفنگش را هم که به طرفت نشانه نرفته. اصلا معلوم نیست تفنگی هم دارد یا نه. صبر کن مرتضی عجله نکن. از دستت فرار نمی کند. ببین برای چه اینگونه بی خیال از همه جا نشسته. مشغول چه کاری است ؟ مگر نمی داند که او یک سر باز است و اینجا هم منطقه جنگی و در تیر رس مستقیم دشمن؟ پس چرا اینگونه بی خیال نشسته؟ صبر کن مرتضی.

عرق سردی بر روی پیشانی مرتضی نشسته بود. خطی از این عرق از گوشه سمت راست پیشانیش سرازیر شده و از کنار ابرو به داخل چشمش لغزید. با گوشه آستین، چشمش را پاک کرد. مستاصل شده بود و حقیقتا نمی دانست که چه کار کند.هنگامی که دوربینش را بر می داشت حس اول به سراغش می آمد و او را تحریک به زدن می کرد. تفنگ را که به طرف سر باز عراقی نشانه می گرفت حس دوم امانش نمی داد.بالاخره تصمیم خودش را گرفت. دوربین را برداشته و با دقت بیشتری سرباز را زیر نظر گرفت...

تکان خوردن نیزار بر اثر باد گاهی اوقات مزاحم دید مرتضی می شد. با این همه به وضوح سرباز عراقی را می توانست ببیند. حالتی که این سرباز نشسته بود این حس را در شخص بیننده تداعی می کرد که طرف مقابل مشغول نوشتن نامه ایی است. پای چپش را دراز کرده و در حالیکه پای راستش را خم کرده بود، به نظر می رسید که چیزی را بر روی آن قرار داده تا بهتر بتواند به کار خود مشغول شود. هر از چند لحظه ایی سر بلند کرده و به مقابل خودش می نگریست ولی یکی دو بار که این کار را تکرار کرد، مرتضی متوجه شد که این نگاه سرباز، یک نگاه غیر ارادی است و انگار که در ذهن خود و در افکارش به چیزی فکر و یا اینکه نگاه می کند. از اینکه می دید سر باز عراقی از موقعیتش خبر ندارد و یا اینکه حداقل در حال حاضر تهدیدی مستقیم برای او به نظر نمی آید، کمی خیالش راحت شد.به همین خاطر بیشتر علاقمند شد تا بداند که شخص مقابلش دقیقا مشغول چه کاریست. آیا نامه می نویسد؟ ولی برای نامه نوشتن معمولا سر طرف بر روی کاغذ است و کمتر بلند میشود تا به جایی نگاه کند. مرتضی احساس کرد که حرکات دست راست سرباز تند تر شده و مثل این است که مشغول خط زدن نوشته هایش است. در این لحظات بود که لبخندی بر لبان مرتضی نشست. به آرامی با خودش زمزمه می کرد: بالاخره متوجه شدم، این خانه خراب دارد نقاشی می کند! خدیا ببین عجب جایی را هم گیر آورده ناکس. یکی نیست به او بگوید آخر محلی بهتر از آنجا نبود؟ و یا اینکه زمانی بهتر از الان؟ نکند داری تمثال مبارک صدام حسین را می کشی؟ ها؟ مافوقت به تو دستور داده، نه؟ اصلا من باید بدانم که این سرباز مشغول کشیدن چه چیزی است؟ تا حالا دغدغه ام این بود که بدانم او چکار می کند و حالا هم باید بدانم که مشغول کشیدن چه چیزی است؟

برای مرتضی به سادگی امکان پذیر نبود تامتوجه شود سرباز عراقی مشغول کشیدن چه چیزی است . علی الخصوص با این فاصله و حالتی که سرباز نشسته بود. پس می باید صبر کند تا اینکه بالاخره موقعیتی پیش بیاید و او بتواند به این راز پی ببرد. این موضوع چنان هوش و حواس مرتضی را به خودش جلب کرده بود که اصلا حواسش به دور و بر و خصوصا پشت سرش نبود و متوجه نشد که یک نفر با سینه خیز و به آرامی به او نزدیک می شود. ناگهان دستی بر پشت مرتضی خورد و باعث شد که او یکه سختی بخورد. سریع به عقب برگشت و دید که حمید در حالیکه بر روی شکم دارز کشیده دست چپش را زیر چانه اش گذاشته بود و بطرز تحقیر کننده ایی به او نگاه می کرد؟

- خدا شهیدت نکند حمید تو که من را قبض روح کردی . ببینم شما در زدن بلد نیستید برادر؟

- چرا بلدم ولی گفتم سر زده بیام بهتره. آخه دوست ندارم بیافتی تو زحمت و مجبور بشی جلو پاهایم سرباز عراقی سر ببری. ببینم نالوطی اون طرف آب خبریه که ما بی خبریم؟ طوری شده؟ اصلا این دوربین را بده ببینم داشتی به چه چیزی نگاه می کردی؟

قبل از اینکه مرتضی بتواند دست خودش را پس بکشد حمید سریع دوربین را از دستش گرفته و نزدیکتر آمد تا بتواند ببیند. ضربان قلب مرتضی سریع تر شد. می دانست که بالاخره حمید متوجه آن سرباز خواهد شد. به همین خاطر به آرامی تفنگ را از دسترس حمید دور کرده و سعی کرد با صحبت کردن حواس حمید را پرت کند.

- ببینم داری دنبال صدام می گردی؟ چند لحظه پیش اومد دید شما تشریف ندارید دمق شده، رفت!

- راست میگی ؟ خوب نگرش میداشتی تا من بیام. نکنه ترسیدی باهاش همکلام ...

در این لحظه حرفهای حمید قطع شد و در حالیکه با یک دست دوربین را در مقابل چشمانش گرفته و با دقت به محلی که سرباز عراقی نشسته بود خیره شده بود، با دست دیگرش بر روی زمین به دنبال تفنگ می گشت...

حمید نگاهش را از دوربین برداشته و به مرتضی خیره شد.

- چکار میکنی مرد؟ تفنگ را چرا قایم کردی؟ اصلا بگو ببینم از کی متوجه این عراقی شدی؟ چرا نزدیش تا حالا؟ یالا بده من ببینم اون تفنگ رو.

مرتضی مانده بود که چه جوابی به حمید بدهد. با شناختی که از او داشت می دانست که حمید کسی نیست که صبر و حوصله ایی برای گوش کردن به حرفهایش داشته باشد. در همین لحظه حمید بطرف مرتضی خم شد و در حالیکه دستش را بطرف کمر مرتضی می برد سعی کرد که تفنگ را بردارد.

- صبر کن حمید جان، تو رو به هر که دوست داری قسمت میدم صبر کنی برادر. دیر نمیشه. اول به حرفهام گوش کن بعد اگه دیدی حرف بی حساب میزنم این تفنگ، این هم تو و سرباز عراقی. یا نه اصلا خودم میزنمش ولی اولش قول بده به حرفهام گوش میکنی.

حمید مانده بود که چه بگوید. هاج و واج مرتضی را نگاه میکرد. کلافه شده بود. این موضوع برایش قابل هضم نبود. سعی کرد ارتباطی بین وقایعی که اتفاق افتاده بود پیدا کند. درخواست مرتضی برای تفنگ و دوربین و اینکه حالا یک سرباز دشمن روبروی اوست و مرتضی تعلل می کند. برای یک لحظه فکر کرد شاید مصلحتی نظامی در این امر نهفته است ولی در این صورت مرتضی می باید قبلش او را در جریان میگذاشت. چون در این قبیل موارد حمید ارشد تر از مرتضی بود و اگر دلیلی در نزدنش و جود میداشت او می بایست خبر میشد.

- ببین حمید جان باور کن من هم همین یک ساعت پیش متوجه او شدم. البته روزهای قبل ، موقعی که در حال ساختن این سنگر بودم به نظرم میرسید که چیزی لابلای بوته ها تکان میخورد ولی مطمئن نبودم. قبول دارم که اینجا میدان جنگ است و او هم سرباز دشمن. میدانم که درنگ کردن حتی برای یک لحظه هم جایز نیست. ولی حمید جان چیزی که من رو کلافه کرده اینه که این بیچاره نه تفنگ دستشه و نه با دوربین موقعیت ما رو زیر نظر گرفته. اون بی خیال از همه جا داره نقاشی میکنه حمید. میفهمی؟ داره نقاشی میکنه.

- خوب که چی؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. راحت تر میتونی هدف بگیریش.فکر کردی حالا چون نشسته و داره نقاشی میکنه پس نباید زدش؟ یالا بده من اون تفنگ رو تا از دستمون در نرفته.

در این هنگام صدای تیربار و چند انفجار از فاصله ای نه چندان دوری شنیده شد. سرباز عراقی سرش را بالا کرده به اطراف نگاهی انداخت و پس از چند لحظه دوباره به کار خودش مشغول شد.حمید در حالیکه سعی می کرد سرش را پایین تر بیاورد رو به مرتضی کرده و گفت:

- بفرما! فکر میکنی این سر و صدا ها برای جشن تولد بچه جنابعالیه؟

مرتضی چند لحظه ایی به چشمان حمید نگاه کرد و بعد نگاهش را بطرف اروند چرخاند. یاد آوری این موضوع توسط حمید قطره اشکی را به چشمان مرتضی آورد. به همین خاطر صورتش را برگرداند تا او متوجه افتادن آن قطره اشک نشود. ولی حمید که خواهی نخواهی فهمیده بود کمی تند رفته سعی کرد این بار با لحن ملایمتری صحبت کند.

- ببین مرتضی، من سعی میکنم درکت کنم . می فهمم که چی می خواهی بگی ولی مثل اینکه تو هنوز متوجه نیستی؟ بابا این طرف که اون ور آب نشسته سرباز دشمنه و ما هم در یک منطقه جنگی هستیم می فهمی این یعنی چی؟

- نه نمی فهمم! یعنی نمی خواهم که بفهمم.اصلا ما برای چی داریم می جنگیم حمید؟ برای کی؟ این سرباز بخت برگشته مثل من و تو مسلمانه حمید. مثل من و تو خانواده داره و شاید زن و فرزند. کجای قرآن نوشته مسلمان میتونه مسلمان رو بکشه؟ من برای چی باید اون رو بکشم. اون نفهم هایی که با حماقت های خودشون من و تو و اون رو به جون هم انداختند باید حساب پس بدند. این همه اصرار برای ادامه این جنگ لعنتی به خاطر چیه؟ مگه یادت رفته توی حمله قبلی چند نفر از بچه ها جلوی چشمان خودمان تکه پاره شدند؟ از اون طرف هم همینطور. جواب این خونها را چه کسی میخواهد بدهد حمید؟ما ملت بدبختی هستیم . یا نه بگذار راحت تر و بهتر بگم ما مردمان احمقی هستیم. نفتمان را از اعماق زمین می کشیم و میدهیم به اجنبی تا در مقابلش توپ و تفنگ بگیریم و به جان خودمان بیافتیم. این سرباز خیلی به من نزدیکتره تا اون بابای اجنبی که راحت نشسته و داره به ریش ما می خنده.

مرتضی به طرز عجیبی احساساتی شده بود. بطوریکه دستهایش می لرزید. حمید با بهت و حیرت به او نگاه می کرد. شنیدن این حرفها آنهم از زبان مرتضی برایش باور نکردنی بود. اینگونه اعتراض کردن در جبهه را تا کنون ندیده بود. به همین خاطر مانده بود که با توجه به این حرفها، چه رفتاری را با مرتضی پیش بگیرد.

حمید به چشمان مرتضی زل زده و مرتضی هم به آنسوی آب خیره شده بود. چند لحظه ایی در سکوت گذشت تا اینکه دوباره حمید شروع کرد ولی اینبار با لحنی محکم تر.

- ببین مرتضی من اصلا از این جور بحث ها خوشم نمی یاد. علی الخصوص در اینجا و آنهم با این وضعیت. پس بهتره خوب گوشهایت را باز کنی و ببینی چه می گویم. به احترام نان و نمکی که با هم در این جبهه خورده ایم حرفهایت را نشنیده می گیرم و می روم. ولی بر خواهم گشت. باز هم به همان نان و نمک قسم اگر خودت ترتیب این سرباز دشمن را دادی که هیچ. اگرنه خودم این کار را خواهم کرد. به هر قیمتی که می خواهد تمام شود. می فهمی چه می گویم مرتضی؟

- آره متوجه شدم منظورت چیه. حتی به این قیمت که مجبور شوی اول از شر من خلاص شوی مگه نه؟

حمید سری از روی تاسف تکان داده و لبهایش را گزید. زیر لب استغفر اللهی گفت و برگشت و سینه خیز کنان دور شد.

حرفهای حمید خواهی نخواهی بر روی مرتضی تاثیر گذاشته بود. و حالا دلشوره عجیبی هم به سراغش آمده بود. اینکه اگر تصمیم به نزدن سرباز بگیرد، باید با حمید رو برو شود و این موضوع حسابی او را رنج میداد. اما اگر دست به تفنگ می برد و کار را یکسره می کرد آنوقت دیگر تا عمر داشت این صحنه در نظرش بود و نمی توانست خودش را به خاطر کاری که کرده بود ببخشد. برسر دو راهی وحشتناکی قرار گرفته بود. دو راهی که هر راهش را انتخاب می کرد جز حسرت و پشیمانی چیز دیگری برایش به ارمغان نمی آورد.

آفتاب به وسطهای آسمان رسیده بود.صدای تیر و انفجار رفته رفته بیشتر و نزدیک تر می شد. مرتضی دو باره با دوربین حرکات سرباز را زیر نظر گرفت و در همین حال به این فکر می کرد که ظاهرا امروز جیره مصرفی گلوله توپ و خمپاره نیرو های خودی بیشتر شده که عراقیها دارند با این شدت جواب می دهند. سرباز عراقی هم که همانطور بی خیال مشغول کشیدن نقاشیش بود. گهگاهی که صدای انفجاری بلند میشد او هم سر ش را بلند می کرد و سرسری نگاهی به اطراف می انداخت و دو باره به کارش مشغول میشد. هیچ تکانی نمی خورد تا مرتضی متوجه شود که چه چیزی را نقاشی می کند. ازین بابت مرتضی لجش گرفته بود. فکری به نظرش رسید. همیشه این احتمال هست که راه سومی هم وجود داشته باشد. لبخندی زد. این راه سوم بد رقم وسوسه اش کرد. با خودش فکر کرد که من چرا باید آلت دست کسانی قرار بگیرم که مرا به جنگ و خونریزی تشویق می کنند و برای اینکارشان هزار آیه و دلیل هم می آورند که این ما هستیم که بر حقیم. به خودش می گفت ما تا کنون وظیفه خودمان را بابت این جنگ انجام داده ایم و متجاوز را به پشت مرزهای کشورمان رانده ایم ولی از این به بعدش را حاضر نیستم قبول کنم. آخر این عقل کلهای ما چرا نمی خواهند بپذیرند که این جنگ، فاتحی ندارد. چرا آنقدر احمق هستند که نمی دانند تنها فاتحان این نبرد کسانی هستند که هزاران کیلو متر آنطرف تر در ساحل امن و آسایش نشسته و زندگی می کنند در حالیکه به ریش ما مردم احمق هم می خندند.

مرتضی تفنگ را برداشته و بطرف سرباز عراقی نشانه رفت. چشمش را بر دوربین تفنگ گذاشت و سرباز را جستجو کرد.در همین حال با خودش اینگونه زمزمه می کرد: "اینطوری نمی شود. باید هر چه زود تر کار را تمام کنم.بعد از اینکه شلیک کردم همه چیز تمام خواهد شد و حمید را هم در مقابل کار انجام شده قرار می دهم بعدش هم هر اتفاقی که می خواهد بیافتد، بیافتد مهم نیست."

حقیقتش این بود که مرتضی تصمیم گرفته بود تا گلوله را در نزدیکی سر سرباز عراقی و به سمت گونی های دیواره سنگر شلیک کند. با این کار مطمئنا سرباز را از وجود خطر آگاه می کرد و فراری میداد. فقط تنها چیزی که بود می باید خیلی دقت می کرد تا سرباز را هدف نگیرد. به هر طرف دیگر هم که تیر شلیک می کرد امکان نداشت که سرباز متوجه شود. فقط با شلیک گلوله به گونی های پر از خاک بود که می توانست به هدفش برسد. محل تلاقی خطوط افقی و عمودی دوربین تفنگ را به سمت نزدیکی سر سرباز آورد. قنداق تفنگ را محکم به کتفش چسباند.انگشت سبابه دست راستش را بر روی ماشه گذاشت. برای چند لحظه هوس کرد که محل برخورد تیر را به روی پیشانی سرباز بیاورد. فقط می خواست بداند که با اینکارش چه حسی به او دست خواهد داد. هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. تنها از اینکه می دید فاصله بین مرگ و زندگی برای سرباز عراقی به اندازه یک بند انگشت فشار دادن ماشه است احساس نفرت و انزجار کرد. مرتضی داشت محل نشانه گیری را از پیشانی سرباز بخت برگشته عراقی به سمت گونی بالای سرش تغییر می داد که همه چیز در کمتر از کسری از یک لحظه اتفاق افتاد.

گلوله خمپاره ای درست پشت سر مرتضی به فاصله چند متری به زمین خورده، منفجر شد. ترکش ها پشت کمر مرتضی را سوراخ سوراخ کردند. شدت درد باعث شد تا مرتضی نا خوداگاه و بدون اراده انگشتش را بر روی ماشه تفنگ فشار بدهد. دست بر قضا گلوله دقیقا به طرف پیشانی سرباز عراقی شلیک شد تا اینطرف آب مرتضی و آنطرف هم سرباز عراقی در خاک و خون خودشان بغلتند. جنگ یکبار دیگر چهره کریه خودش را نشان داد. خون سر سرباز عراقی گونی های پشت سرش را رنگین کرد و آنچه که کشیده بود به کناری افتاد. سرباز تصویر زنی را کشیده بود که در حال شیر دادن به نوزاد خردسالش بود. نوزاد به چشمان مادرش خیره شده بود و مادر هم مضطربانه نگاه بر افقی دور دست داشت.

مرتضی جمع شد. مرتضی مچاله شد. مرتضی زمین را چنگ زده، تکان سختی خورد و تمام کرد و چنین شد تا خون مرتضی و امثال او مهر تاییدی باشد بر حماقت تمامی سیاستمداران ابله و جنگ طلب.

پایان



نوشته شده در شنبه 31 تیر1385ساعت 3:45 توسط دیوانه