مدت زیادی است که چیزی ننوشتم. نه اینکه چیزی نداشتم تا بنویسم، بلکه بیشتر به این خاطر بود که وسوسه ایی عجیب مرا بر آن می داشت تا عنوان چرکنویس ها را حذف کرده، تصویرم را در گوشه ایی از وبلاگ بگذارم و با نام و نشانی خودم بنویسم. راستش را بخواهید زندگی کردن و نوشتن از پشت یک نقاب چندان هم که فکر می کنید ساده نیست. ولی باور کنید نتوانستم! همواره به افراد شجاعی که این کار را کرده اند غبطه خورده ام.
در وجود من دشمنی زندگی می کند که سالهاست با من است. مثل یک همزاد، همیشه و در همه جا با من بوده و حتی یک لحظه هم مرا راحت نمی گذارد. بارها با او دست و پنجه نرم کرده ام و هر بار هم با دلیل و برهان و منطق و استدلال بر زمین گرمش کوبیده ام. انگشتانم را بر گلویش فشرده تا خفه اش کنم ولی او همواره با پر رویی هر چه تمامتر بلند می شود و با خنده ایی مشمئز کننده به ریشخندم می گیرد انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل پشتش را به زمین آورده بودم. او مرا دیوانه خطاب می کند. به او می گویم تو یک دروغ بزرگ بیشتر نیستی. دروغی به بزرگی و قدمت تاریخ بشریت. با خند ه ایی چندش آور می گوید: دروغ یا راست، مهم این است که هستم. افراد زیادی هستند که مرا قبول ندارند و از خانه اندیشه و جایگاه عشقشان به بیرونم پرتاب کرده اند ولی من رهایشان نمی کنم و اینبار بر گرده شان سوار می شوم. تا دیوانه هستی و در پرده سخن می گویی دستم به تو نمی رسد. ولی وای به حالت اگر پرده بر افتد. رسوایت خواهم کرد. اینبار من به زمین گرمت خواهم کوبید. تا دیگر کسی جرات نکند که پایش را از گلیم خودش دراز تر نماید.
***
در عجبم از روزگار! آخر مگر میشود برای قاتل خودت و فرزندانت اشک بریزی؟ مگر میشود باعث و بانی رنجها و تلخکامی های زندگیت را بپرستی؟ قاتلی که پدر و برادرانت را و پدران پدرانت را به مسلخ برده و تو این همه را با چشم دیده ایی. قاتلی که جان شیرینت را می خواهد و تو آرزوی بخشیدنش را داری. قاتلی که جسد قربانیانش را به پشت دیواری پرتاب می کند که بهشتش می نامد و عجبا که تا کنون هیچ کس از پشت این دیوار سر بر نگردانده تا کلامی بگوید.
دو ستان عزیز و گرامی، این حقیر دیوانه را معذور بدارید. این دشمن من انواع و اقسام توهین ها را به من و پیشینیان من روا داشته ولی اگر من در مخالفت با او کلامی بگویم و دلیلی بیاورم، مرا به دشنام گویی و توهین کردن متهم می کند و بنا به سلیقه اش از مرگ تا تازیانه محکومم می کند. اگر در آینده بخت و اقبالی برای من و مطلبی هم برای گفتن باشد، باز هم در خدمت شما سروران گرامی خواهم بود.
این عکس را هم ببینید تا بیشتر متوجه شوید که در چه جهانی زندگی می کنیم.
نوشته شده در دوشنبه 22 آبان1385ساعت 1:9 توسط دیوانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر