یک خاطره



آن روز صبح خیلی زود بود که از خانه بیرون زدم . باید می رفتم لندن برای انجام یک کار شخصی. با قطار از شهری که من در آن زندگی می کنم تا لندن چیزی حدود دو ساعت راه است. من هم به خاطر اینکه در این مدت دو ساعت مجبور نباشم مرتب به بیرون نگاه کنم روز نامه ایی با خود آورده بودم تا نگاهی به آن بیاندازم. جایی خلوت را در یکی از واگن ها پیدا کرده، رفتم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. صندلی ها دو به دو روبروی یکدیگر بود با یک میز در وسط آن و دقیقا قرینه اش هم در سمت مخالف قرار داشت. هنوز قطار به راه نیافتاده بود و من هم داشتم از پنجره به آدمهایی که آن بیرون در رفت و آمد بودند نگاه می کردم. در این بین شخص سیاه پوست چهار شانه و نسبتا بلند قدی وارد کابین شد و نگاهی سرسری به اطراف انداخت و با اینکه اکثر صندلی ها خالی بود، مستقیم به سمت من آمد و به صندلی روبروی من اشاره کرد و گفت: میتونم اینجا بنشینم؟ من هم با دست اشاره کردم که بله و در دلم غوغایی بر پا شد که این چه کاری بود که کردی؟ الانه که سر حرف را باز کند و تا خود لندن مخت را تلیت کرده و بخورد. از خودم می پرسیدم که یعنی چه ؟ چرا او می خواهد که نزدیک من بنشیند؟ نکند کاسه ایی زیر نیم کاسه اش می باشد. قیافه اش چنان غلط انداز بود که وقتی به او نگاه می کردی بی اختیار به این فکر می کردی که یارو همین الان از سر صحنه قتل و جنایت برگشته. برای اینکه سر حرف را باز نکند، روزنامه را باز کرده و شروع به خواندن کردم. او هم به من نگاه می کرد و شاید منتظر این بود تا فرصتی پیش بیاید و حرف و حدیثی ردو بدل شود.

بالاخره قطار راه افتاد و من هم با اینکه تظاهر می کردم که دارم روزنامه می خوانم از گوشه چشم حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم. هنوز یکی دو ایستگاه را رد نکرده بودیم که در یکی از این شهر های کوچک سه جوان ژولیده و با سر و وضع نا مرتب سوار قطار شدند و درست در ردیف صندلی های قرینه جایی که من و آن سیاه پوست نشسته بودیم، نشستند. از طرز نگاه شان به یکدیگر و اطراف متوجه شدم که آنها بشدت مضطرب می باشند. تا اینکه یکی از آنها شروع کرد به زبان فارسی با دو ستانش صحبت کردن.

- ببین علی این یارو که این بغل نشسته خیلی شبیه ایرانیهاست. می خواهید با هاش صحبت کنم؟

- بابا جان مادرت بگیر بنشین و سه کاری نکن. شاید اصلا کسی نیومد.

با این وضعیتی که پیش آمده بود نمی دانستم که به سیاهپوسته فکر کنم و یا به این سه هموطن مضطرب خودم. اینطور به نظرم رسید که آنها تازه وارد انگلیس شده بودند. بهتر دیدم که خودم را حسابی مشغول روزنامه خواندن کنم و فعلا این را رو نکنم که من هم ایرانی هستم تا ببینم علت اضطراب آنها چیست؟ و آنوقت می توانم به این بیاندیشم که چه کمکی از دست من ساخته است. سیاهپوسته سرش را به صندلی تکیه داده بود و داشت یک شعر قدیمی انگلیسی را زمزمه می کرد و بعضی اوقات هم با انگشتانش روی میز ضرب می گرفت که این کارش حسابی کفر مرا در می آورد. نیم ساعتی گذشت تا اینکه سرو صدای مامور کنترل بلیط شنیده میشد که می گفت بلیط لطفاً. آن سه جوان ایرانی تا این صدا را از پشت سر شان شنیدند شروع کردند به پچ و پچ کردن.

- بچه ها پاشید دربریم که الان گندش در میاد.

یکی از آنها به بقیه گفت که: دیگه دیر شده. در ثانی کجا می خواهید فرار کنید ؟ نهایتا تا اون ته قطار هم که بریم بالاخره میاد سراغمون. پس بهتره که همین جا بنشینیم تا ببینیم آخرش چه میشود.

هنوز حرفش تمام نشده بود که مامور مثل اجل معلق بطرف ما آمد. من برای اینکه یک فرصتی هم به خودم و هم به آنها بدهم، سریع بلیطم را بطرف مامور دراز کردم. سیاهپوسته هم دست کرد در جیبش و بلیطش را درآورد و گذاشت روی میز. در همین فرصتی که مامور مشغول چک کردن بلیط من و سیاهپوسته بود من به آن سه ایرانی هموطن خیره شدم. رنگشان پریده بود و میتوانستم احساس کنم که قلبشان مثل قلب گنجشک داشت میزد. مامور بطرف آنها بر گشت و گفت بلیط لطفاً. آنها هم بر و بر داشتند او را نگاه می کردند. تا اینکه دو باره مامور گفت: بلیط لطفا آیا متوجه میشوید من چه می گویم؟ انگلیسی بلدید؟ یکی از بچه در حالیکه سرش را به چپ و راست تکان می داد با زبان دست و پا شکسته ای گفت: نه. بلیط نه. مامور که تازه متوجه موضوع شده بود گفت: خوب شما میتوانید همین جا بلیط بخرید. به لندن می روید اینطور نیست؟ بعد هم مبلغش را گفت و دو باره منتظر ماند.

ظاهرا سیاهپوسته هم متوجه موضوع شده بود چون داشت با لبخندی که به سختی می شد معنایش را فهمید به آنها نگاه می کرد. بچه ها هنوز مات و مبهوت داشتند به یکدیگر و به مامور نگاه می کردند تا اینکه بالاخره صبر و تحمل مامور تمام شد و شروع کرد بلند بلند حرف زدن.

- ببینید این کار شما غیر قانونیست. شما یا باید ایستگاه بعدی پیاده شوید و یا من پلیس را خبر خواهم کرد. متوجه شدید؟

در این هنگام سیاهپوسته با صدای بلند گفت: نه! و مامور قطار که جا خورده بود به طرف او بر گشت و گفت: ببخشید! شما چیزی گفتید؟ سیاهپوسته هم دو باره با صدای بلند گفت که آنها پیاده نخواهند شد. به خاطر اینکه من این اجازه را به شما نخواهم داد تا آنها را پیاده کنید. بعد هم دست کرد در جیبش و کیف پولش را در آورده، گفت پول بلیط این آقایان چقدر میشود؟ مامور هم که تازه متوجه منظور او شده بود نفس راحتی کشید و مبلغ را گرفته، بلیط را روی میز بچه ها گذاشته، رفت.

بچه ها بالاخره رنگ و رویشان باز شد و با زبان اشاره و به قول بعضی ها با زبان سرخپوستی از سیاهپوسته تشکر کردند. در این هنگام یکی از آن سه نفر دست کرد و زنجیر طلایی را از گردنش در آورده و بطرف سر سیاهپوست آورد و در همین حال شنیدم که به دوستانش می گفت: این تنها یادگاریست که از خواهرم برایم مانده ولی با این همه ارزشش را دارد که آن را به این آقا هدیه کنم. سیاهپوسته با دست اشاره کرد که نه! نه! من به این خاطر که چیزی از شما بگیرم این کار را نکردم. ولی او با اصرار آن را به گردن سیاهپوست انداخت. در لحظه ایی که سیاهپوسته سرش را بلند می کرد متوجه شدم که چشمانش پر از اشک شده و به آرامی گریه می کند.


نوشته شده در دوشنبه 30 مرداد1385ساعت 3:37 توسط دیوانه

هیچ نظری موجود نیست: