تذکرة المقامات


                                               


با اجازه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری

آن آفتاب پنهان، وآن بچه سمنان، آن خو کرده به کاپشن، وآن طعنه زننده به مه روشن، آن تحفة النطنز، مولانا پریزیدنت الدکتور الاحمدی نجاة کثرالله امثالهم.

نقل است که آغاز کار و مسقط الر‌أسش به گرمسار بود و او پسته به افراط همی خوردی و این هوش زیاد وی از آن جهت است. روزی پدر رحمة الله علیه را همی پرسیدی که ای پدرجان به غیر این خراب شده که ما در آن زیست می کنیم آبادی دیگری هم مگر وجود دارد؟و پدر چون این بشنیدی به فراست دریافتی که روز واقعه فرا رسیده پس روی پسر را به جانب تهران گردانیدی و چنان تیپایی به وی بزدی که تا خود تهران نعره زنان بدویدی.

گویند که به علت ریز نقشی همواره مصداق این مثل بوده که فلفل نبین چه ریزه، بخور ولی مواظب باش جاییت نسوزه! و چون در اندک مدتی به تمامی علوم زمان خود احاطه یافت، پیر طریقت وی را لقب مولانایی و کاپشن(خرقه) توانایی عطا نموده تاکمر همت به خدمت خلق بندد. پس پیر آخرین تست هوش را هم از وی بگرفتی و مر او را سوال نمودی که: یا محمود آن چیست که جنسش از چدن تواند بود و دسته دارد و سطل است؟ و وی بلا درنگ جواب بفرمودی که: مرا گمان بر تراکتور باشد. بیت:

ببرد از من قرار و طاقت و هوش ... آخ برم هوشش، برم هوشش، برم هوش

القصه، هر روز که از عمرآن شریف می گذشتی چون فولاد آبدیده تر می گشتی و مناصب و پست های خدمت به خلق را یکی پس از دیگری فتح می نمودی و به این درجه که اکنون می بینی رسیدی. یکی از محاسن وی آن بودی که مابین عالم هپروت و عالم واقع هیچ فرق نمی توانست که بگذارد و همواره افاضاتی می نمودی که جهانی را به جوش و خروش می آوردی و انگشت به دهان می گذاشتی. نقل است که به هنگام ایراد خطبه در سازمان ملل المتحدة، هاله ای از نور وی را فرا گرفته بودی بطوریکه تمامی حضار انگشت به دهان مانده بودند و هنوز که هنوز است انگشت از دهان بیرون نیاورده اند(تبارک الله احسن الخالقین).

حکایت است که روزی مریدی از وی در باب حکم حضور زنان در میادین ورزشی بپرسیدی و وی فتوی بدادی که مانعی نمی بینم. و حیف و صد حیف که متظاهران به دین و درایت، چنان بر دهان آن وجود شریف بزدند که هم سوال و هم جواب به کل از خاطر مبارکش برفت.

در باب کرامات آن عزیز همان بس که در ابتدای کار خلایق را وعده آوردن نفط بر سر سفره شان دادی و چون خر از پل گذراندی، فرمودی که این سخن ندانم که اولین بار از که صادر گشتی. و در ثانی هیچ عاقلی نفط بر سر بساط طعام آورد؟ و دیگر اینکه فرموده بودی که اسرائیل باید از میان برود و عجبا که هیچ عاقلی سخن او فهم و غور اندیشه او را درک نکرد و چون عالمی به جوش و خروش در آمد از این سخن، وی چنین شرح بدادی که منظور من این بود که یعنی اسرائیل از بین ما برود. چه میدانم برود یک جای دیگر. ما دیگر با او بازی نمی کنیم.

نوشته شده در  پنجشنبه 19 مرداد1385ساعت 2:21  توسط دیوانه 



هیچ نظری موجود نیست: