مظلوم حسین!




"هیچ چیز خو فناک تر از شنیدن صدای هق هق گریه های یک مرد جا افتاده نیست."

نادر ابراهیمی


شب نهم ماه محرم بود و او خسته از یک روز دوندگی و سگدو زنی با وانت قراضه و درب و داغونش بطرف خانه اش می رفت. گاهی مجبور بود برای عبور دسته های مختلف عزادار، ماشینش را خاموش کرده و مدت ها به نظاره بنشیند. در آن حال خستگی منتظر ماندن برایش کار آسانی نبود ولی چاره ایی نداشت و می باید تا رفتن آخرین نفرات زنجیر زن صبر کند. از اینکه می دید این مردم چگونه دیوانه وار بر سر و روی خودشان می زدند و به تن و بدن خودشان هم رحم نمی کردند شگفت زده می شد. آنچه بیشتر بر تعجبش می افزود نگاه حریصانه جوانان عزادار به زنان و دخترانی بود که برای تماشا آمده بودند. خوب که دقت می کرد متوجه می شد که خیلی ها را می شناسد. اینها همان مردمانی بودند که سالها پیش، خواسته و یا نا خواسته، عمدا و یا از روی حماقت چه تهمتها که به او نزده بودند و باعث شده بودند تا مسیر زندگیش تغییر کند. در آن هنگام دست راستش را بر روی فرمان ماشین می گذاشت و در حالیکه آرنج دست چپش را به در ماشین تکیه می زد با انگشتانش گوشه سبیلش را لمس میکرد و به فکر فرو می رفت. گذشته هایش همواره و در هر فرصتی از پشت به او چنگزده و او را بسوی خودش می کشید.

چهل و پنج ساله و مجرد بود و با مادر پیر و علیلش در آلونکی که اسمش را خانه گذاشته بودند زندگی می کرد. نامش حسین بود و به خاطر حجب و حیا و کم روییش مردم محل او را مظلوم حسین صدا می زدند. آنچنان کم رو و خجالتی بود که اگر سیلی به صورتش می زدند سرش را بلند نمی کرد تا اعتراضی بکند. از زندگی کردن فقط جان کندن و حمالی را یاد گرفته بود. مثل تراکتور کار می کرد و هیچ اعتراضی هم نداشت. از جماعت گریزان و عاشق خلوت و تنهایی خودش بود. اما درونش دنیای پر تلاتمی بود که فقط خودش از کم و کیف آن خبر داشت. مردم محل تا او را می دیدند نگاهی به یکدیگر کرده، سری تکان می دادند و گاهی در گوشی حرفهایی را زمزمه می کردند.

ــ می گویند که در جوانی عاشق دختری بوده و چون به وصالش نرسیده، از دنیا بریده و عرق خور شده.

ــ نه اینطور نیست! من خودم از زبان ملا محمد امام جماعت محل شنیدم که می گفت این حسین از اولش هم عرق خور و ناپاک بوده و چون در جمع نمی تواند از این کارها بکند اینچنین گوشه گیر و منزوی شده.

ــ عجب! ولی بنظر نمی آید که آدم خلافی باشد. ما که سالهاست در این محل او را می شناسیم تا کنون اتفاقی نیافتاده که او در آن مقصر باشد ولی نمی دانم که چرا همه از عرقخوری او می گویند؟

اما حقیقت سوای آنچیزی بود که مردم می گفتند. سالها پیش وقتی که مظلوم حسین جوانی بیست ساله بوده، نه یک دل بلکه صد دل عاشق دختری از اهالی محلشان شده بود به نام ستاره. ستاره در حقیقت تابلویی از زیبایی و کمال بود که نه تنها مظلوم حسین بلکه هر جوانی را به سوی خودش جذب می کرد. می گویند خداوند هر بنده ایی را که خلق می کند هرچند زیبا و بدون نقص بنظر بیاید، بازهم خوب که دقت کنی می بینی او را صاحب عیبی هر چند کوچک کرده است. ولی ستاره در این باره استثنای خلقت بود. علی الخصوص در چشمان مظلوم حسین که دیوانه وار عاشقش بود و شبانه روز لحظه ایی نبود تا در فکر او نباشد. ستاره هم در بین تمامی جوانان محل گوشه چشم و عنایتی فقط به مظلوم حسین داشت و بس. زمانی که چشمان مظلوم حسین به چشمان ستاره می افتاد بی اختیار قلبش تند تند می زد آنگونه که احساس می کرد چیزی نمانده تا از قفسه سینه بیرون آمده و بسوی ستاره پرواز کند.

از آنجاییکه زندگی همواره روی خوش به کسی نشان نمی دهد زمانی رسید که مظلوم حسین احساس کرد نگاهی دیگر هم هست که مثل سایه ایی سنگین، حریصانه و با ولع بسیار بر اندام ستاره می افتد.چشمان بی حیایی که متعلق به پسرهرزه و معتاد امام جماعت محلشان بود. ستاره هم که خطر را احساس کرده بود خودش را کنار کشیده، خانه نشین شد. تا مبادا به خاطر او نزاعی بین حسین و پسر امام جماعت دربگیرد. پسر ناخلف امام جماعت به اتکای قدرت و نفوذ پدرش و با یاری مسقیم او تهمت شرابخواری را به مظلوم حسین زد و بدینوسیله او را در بین تمامی اهل محل از جمله پدر ستاره خوار و خفیف کرد. مدتی پس از این جریان ستاره را به عقد آن پسر نابکار و هرزه در آوردند...

از آن روز به بعد مظلوم حسین از مردم برید و به لاک خودش فرو رفت. هر چه مادرش اصرار می کرد تا دختری دیگر را به زنی بگیرد قبول نمی کرد. اگرچه به نزد مردم وی شخصی سر به زیر و کم حرف بود ولی در درون خودش و در آن دنیایی که تنها او از آن خبر داشت همواره غوغایی بر پا بود عجیب و باور نکردنی. در این میان چیزی که بیشتر او را عذاب می داد این بود که نه ستاره بعد از ازدواجش از آن محل رفته بود و نه مظلوم حسین می توانست جل و پلاسش را به نقطه ایی دیگر بکشاند.

آنشب او بالاخره پس از ساعتها پشت ترافیک ماندن با اعصابی خورد خودش را به نزدیکی های خانه شان رسانید. در این هنگام متوجه حضور غیر عادی چند زن و مرد جلو خانه ستاره شد. حس کنجکاویش بشدت تحریک شد. با خودش می گفت این وقت شب یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ ماشین را در گوشه ایی پارک کرده و بطرف خانه ستاره براه افتاد. ستاره و مادر شوهرش و چند نفر از همسایه ها جلوی درب خانه ایستاده بودند. پسر شش ساله ستاره از عصر تا کنون غیبش زده بود. تمامی محله و سوراخ سنبه هایش را زیر و رو کرده بودند و موفق نشده بودند تا پیدایش کنند. معلوم نبود شوهر ستاره کدام گوری رفته بود. هر چند که در این گونه مواقع بود و نبودش فرقی به حال ستاره نمی کرد. ستاره مضطربانه دستهایش را بر روی یکدیگر می کوبید و ملتمسانه از همسایه ها در خواست می کرد تا نشانی از پسرش برای او بیاورند. مظلوم حسین بدون اینکه چیزی به کسی بگوید سریع چرخی زده، بطرف ماشینش براه افتاد. به نظرش رسید پسر ستاره را یکی دو محل آنطرف تر در میان بچه هایی که اطراف دسته های عزاداری می پلکیدند دیده بود. می خواست تا با پیدا کردن و آوردن پسر هم ستاره را خوشحال کرده باشد و هم نظر مردم محل را نسبت به خودش عوض کند. از فرط خستگی نای حرکت کردن نداشت ولی به هر زحمتی بود خودش را به محلی که پسر ستاره را دیده بود رسانید. عزا داری تمام شده بود و مردم کم کم داشتند متفرق می شدند. پس از جستجوی بسیار بالاخره توانست پسر ستاره را بیابد. پسرک مضطرب و نیمه گریان در گوشه ایی ایستاده بود و به مردم نگاه می کرد. گویی تازه باورش شده بود که گم شده است. دراین بین مظلوم حسین با صدایی آرام و مهربانانه او را صدا زد. پسر که او را می شناخت تا متوجه او شد و دانست که می تواند با او به خانه برگردد گریه کنان به آغوشش دوید.

در آن تاریکی شب ستاره اولین کسی بود که متوجه شد پسرش و مظلوم حسین دست در دست یکدیگر بطرف خانه می آیند. سرآسیمه بطرف انها دویده و در حالی که متعجبانه به مظلوم حسین نگاه می کرد پسرش را در آغوش گرفت. مظلوم حسین تا آمد دهان باز کرده، چیزی بگوید صدای مادر شوهر ستاره را شنید که ناسزا گویان بطرفش می آمد.

ــ مرتیکه عرقخور کافر نجس! نوه من را کجا برده بودی؟ هان؟آی مردم ببینید این مرتیکه چه از جون نوه من می خواسته؟ چرا حرف نمی زنی؟ نکنه لال مونی گرفته ایی شرابخور؟ بدادم برسید مردم.

صدای گریه بچه و داد و بیداد مادربزرگش این توهم را در بین جمعی که آنجا بودند بوجود آورد که مظلوم حسین مقصر و باعث و بانی گم شدن بچه بوده. بنا براین بر رویش ریخته، بدون اینکه به او فرصتی برای توضیح دادن بدهند تا می خورد کتکش زدند. و حشیانه بر سر و صورت مظلوم حسینی می زدند که حی و حاضر در میانشان ایستاده بود در حالیکه همین مردم چند ساعت قبلش دیوانه وار به خاطر حسینی دیگر که درست و حسابی نمی شناختندش بر سر و روی خودشان زده بودند. او به خوبی می دانست همواره از مردمی که با کوچکترین چیزی تحریک و بازیچه دست این و آن میشوند باید ترسید و به حالشان افسوس خورد. به همین دلیل بود که از مردم بریده و به لاک خودش فرو رفته بود. ولی در آن شب حس و هیجانی عجیب باعث شد تا برای پیدا کردن پسر ستاره اقدام کند. در این میان البته چیزی که به جایی نرسید فریاد های ستاره بود که می خواست مردم دست از سر مظلوم حسین بردارند.

بغضی درد آور بر گلوی مظلوم حسین نشسته بود. بطوریکه به هیچ عنوان قادر به تکلم نبود. با هزار زحمت و جان کندن خودش را بر پا نگه داشته و تلو تلو خوران بطرف خانه اش به راه افتاد. خون سر و صورت او را پوشانده بود و پیش چشمانش سیاهی می رفت. با جان کندن بسیار خودش را به داخل خانه کشانده، در را بست و در این هنگام بغض فرو خورده خودش را بیرون داده، صدای هق هقش به هوا بر خواست.

پایان


نوشته شده در شنبه 7 بهمن1385ساعت 3:37 توسط دیوانه

هیچ نظری موجود نیست: