چشمهایم را که گشودم متوجه شدم که هنوز درسلول انفرادی هستم. تمامی بدنم بشدت درد می کرد و قدرت تکان خوردن و نشستن نداشتم. هوای گرم و مرطوب و درد ناشی از زخمهایی که بر اثر شلاقهای روز قبل بوجود آمده بود، امانم را بریده بود. علی الخصوص زمانی که قطرات عرق از پشتم سرازیر و وارد این زخمها می شد. از بازجویانم خبری نبود. سرو صدایی هم از راهرو شنیده نمی شد. شاید به خودشان فرصتی برای نفس کشیدن داده بودند. ولی نه، آن پدر سوخته ها که چیزی بنام خستگی نمی شناختند. حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود. چند روز است اینها مرا میزنند؟ یادم نمی آید. برای چه دستگیر شده ام؟ چیزی یادم نمی آید! خدای من شاید حافظه ام هم از کار افتاده است. ولی نه صبر کن ببینم. چیزی هایی را بخاطر می آورم. شلوغی است. ازدحام جمعیت است و انفجار رنگ سبز. مرا در یک راهپیمایی اعتراض آمیز دستگیر کرده بودند. اعتراض همیشه جرمی بوده است نابخشودنی. اعتراض همیشه تغییر را با خود به دنبال دارد و تغییر چیزی نیست تا خوش آیند حاکمان لجوج و دین مدار باشد.
درب آهنین سلولم با صدایی ناگهانی و بلند باز شده، بازجویانم وارد شدند. خدای من باز هم همان ها هستند. چه می خواهند از جانم؟ سه نفر بودند و آن مردک شکم گنده ریشو رئیس شان بود. گوشه ایی می ایستاد و کتک زدن های دو همراهش را تماشما می کرد. هیچ نمی گفت و چنان قیافه معصومانه ایی به خودش می گرفت که نا خود آگاه از دست آن دو نفر دیگر دوست داشتی به او پناه ببری، غافل از اینکه او خود بیرحم تر و جلاد تر از همکارانش بود. بعد از اینکه مدتی مرا ورانداز کردند یکی از آن دو نفر بسمت من آمده، یقه لباسم را گرفته و مرا کشان کشان از درب سلول بیرون آورده و بسمت اتاق باز جویی برد. سیلی ، مشت ، لگد ، شلاق . از من می خواستند تا اعتراف کنم. با من که حرف میزدند چنان صورتشان را نزدیک میاوردند که بوی گند دهانشان را میتوانستم بشنوم.
- حاجی این یکی مثل گاو میش می مونه. خیلی داره مقاومت میکنه. چکار کنیم باهاش؟ فکر میکنی قپانی جواب بده؟
با شنیدن قپانی تنم به لرزه افتاد. شنیده بودم که خیلی ها زیر این نوع شکنجه کمر خم کرده و به زانو در آمده بودند. بازجو با گفتن این حرفها منتظر جواب رئیسش نشد. دستبند را آورده و مرا با یک لگد بر روی زمین پرت کردهُ دست چپم را به پشت کمرم پیچاند و دست راستم را هم از بالای شانه ام به پشت آورده و در همین حالت هر دو دستم را با یک دستبند بیکدیگر بست. شروع به سفت کردن که کرد احساس کردم بند بند وجودم دارد از هم گسسته میشود. نفس در سینه ام حبس شده بود و حتی قدرت فریاد زدن هم از من گرفته شده بود. با همین حالت مرا کشان کشان به سلولم انداختند و رفتند. شاید رفته بودند تا با خوردن چایی خستگی را از تن پلید شان بیرون کرده و منتظر واکنش من باشند.
درد شدید بود و غیر قابل تصور. شدید تر از آنچه که حدسش را می زدم. احساس می کردم تمامی استخوان های دستها و سینه ام شکسته و در گوشت تنم فرو رفته است. کوچکترین حرکتی از طرف من شدت درد را دو چندان می کرد. بزحمت نفس می کشیدم و با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شده و در همین حال از هوش رفتم. چشم که باز کردم متوجه نشدم که چه مدتی را در این وضعیت گذرانده بودم. از شدت درد کاسته شده بود. آیا فلج شده بودم؟ جز پلک زدن و گرداندن چشمانم در حدقه کار دیگری نمی توانستم انجام بدهم. در حالت نیمه بیهوشی احساس کردم که نسیم خنکی به صورتم خورد. بوی عطر بهار نارنج را می شنیدم و فریاد های کو دکانی که بنظر می رسید در حال بازی هستند می آمد...
***
سرم را که بلند کردم مادر بزرگم را دیدم که دست مرا گرفته و به جایی می برد. آه خدای من یعنی خواب نمی بینم؟ یعنی دیگر در بند نیستم؟ ولی نه، مثل اینکه یک بار دیگر به دنیای کودکی برده شده بودم و یا شاید به یکی از زند گی هایی که قبل از این داشته ام بر گشته بودم. فرق بین خواب و بیداری را خوب می دانستم. ولی آن چیزی را که می دیدم و با تمامی وجود حس می کردم ربطی به خواب نداشت. واقعیتی بود که داشت اتفاق می افتاد. مادر بزرگ دست مرا می کشید و این یعنی اینکه مرا به جایی می برد که دوست نداشتم. بر گشتم و به پشت سرم جایی که صدای بازی بچه ها می آمد نگاهی انداختم. دلم می خواست الان آنجا بودم و با بچه های هم سن و سال خودم بازی می کردم.
مادر بزرگ مرا به مسجد ی برد که حیاط نسبتا بزرگی داشت. با یک حوض دایره ای در وسط که اغلب از آن برای شستن ظروف چای و دست نماز گرفتن استفاده می کردند. آنروز مردم بعلت هوای خوب و آفتابی تصمیم گرفته بودند تا مراسم روضه خوانی را در حیاط مسجد برگزار کنند. زمانی که ملا بالای منبر می رفت تا روضه را آغاز کند من نیز فرصتی پیدا کرده، دستم را از دستان مادر بزرگ بیرون کشیده و برای آب بازی به کنار حوض مسجد رفتم. در همین حال چشمم به توپ پلاستیکی کوچکی افتاد که در گوشه دیواره حوض جا خوش کرده بود. ذوق زده بطرف توپ رفتم. ابتدا آرام آرام شروع به بازی با توپ کردم. ملا دیگر به قسمت پایانی روضه اش رسیده بود. جایی که می باید دست راستش را کنار شقیقه اش می گذاشت و مابقی روضه را با حالت گریه و زاری می خواند و تمام می کرد. ناگهان صدای شیون و زاری از بین شنوندگان برخاست و ترس و اضطرابی عجیب در وجودم برانگیخت. در حالی که هول کرده بودم ناگهانی و بدون اراده شوتی محکم به سمت توپ زدم. پایم به توپ نخورد ولی کفشم از پا در آمده، چرخ زنان به هوا پرتاب شد و مستقیم در میان حوض آب فرود آمد. از این حرکت من ملا به خنده افتاد و جایی که می بایست اشک بریزد، قاه قاه خندید. روضه شکست و من بخت برگشته از پشت سر چنان پس گردنی خوردم که با صورت به روی زمین پرت شدم...
***
بزحمت چشمهایم را گشودم. از قپانی خبری نبود. دست هایم را باز کرده بودند. خون از دماغ و دهنم سرازیر شده بود و جلادانی که بالای سرم ایستاده بودند. باز شدن دستهایم باعث شده بود که یک بار دیگر حالت عادی به سراغم بیاید و همین امر علت برگشتن من بود به زمان حال. باز هم سوال و جواب، باز هم مشت و لگد. خدای من مگر میشود یک انسان تا این اندازه بی رحم شود؟ نفرت و خشونت بخشی از وجودشان شده بود. به قصد کشت می زدند و از هیچ گونه توهینی هم شرم نمی کردند. چشمهایم دیگر نمی دید. ولی می شنیدم که به نفس نفس افتاده اند. باز هم دستبند و باز هم قپانی. به داخل سلول پرتم کردند و رفتند. یعنی ممکن بود از من ناامید شده باشند؟ ولی نه چون در اینصورت دیگر قپانی لزومی نداشت. یکبار دیگر درد بسراغم آمد. اینبار احساس کردم که درد شدت بار اول را ندارد . شاید بدنم داشت به این نوع از شکنجه عادت می کرد. مدت زمان بیشتری طول کشید تا از هوش رفتم...
***
هوای داغ و سوزانی بود و من بر روی دیوار کوتاه و گاهگلی باغ خرمایمان نشسته بودم تا کشیک بدهم. مدارس تعطیل بود و من با اشتیاق به کتابی که سال آینده باید می خواندم خیره شده بودم. آیا این هم یکی دیگر از زندگی های پیشینی بود که داشته ام؟ نمی دانم.
فصل برداشت خرما که می شد پدرم گاهی اوقات مرا آنجا می گماشت تا مانع ورود ساداتی بشوم که زنبیل بدست، بی اجازه وارد باغ می شدند و خمس محصول را طلبکارانه می خواستند. اینکارشان پدرم را تا حد جنون خشمگین می کرد و از اینکه می بایست پنج یک محصولی را که با رنج و زحمت بدست آورده، مفت و مجانی به آنها تقدیم می کرد بر افروخته می شد و به زمین و زمان فحش میداد. علی الخصوص زمانی که آخوندها هم به طرف داری از آنها بر می خواستند و می گفتند که سید اگر یک خشت خانه اش از طلا و دیگری از نقره باشد باز هم خمس دادن به او واجب است. چنان غرق در مطالب و عکسهای کتاب شده بودم که متوجه نزدیک شدن پدرم نشدم .
-آهای پسره سر به هوا به تو گفتم چشمت را به کوچه بدوزی یا سرت را داخل کتابت بکنی؟
هول شده و نمی دانستم چه جوابی به پدرم بدهم. با خودم گفتم شاید با عنوان کردن مطلبی که می خواندم بتوانم از عصبانیتش کم کنم.
ـ ببین پدر جان این عکسها را ببین. دانشمندان می گویند که انسان از نسل میمون بوده. در همین حال سر بلند کرده تا تاثیر این حرفها را در چهره پدرم ببینم. پدر که هنوز عصبانی بنظر می رسید کتاب را از من قاپیده و به عکسها خیره شد.
- پدر سگ! یعنی می گویی بابای من میمون بوده؟
متوجه نشدم اول کتاب را پرت کرد و بعد سیلی محکمی به گوشم نواخت و یا اینکه نه اول سیلی بود و بعد پرت کردن کتاب. درد سیلی چنان شدید بود که به زمین افتاده، از هوش رفتم...
***
این وضع، یعنی بازگشت به گذشته و زندگی های پیشین هنگامی به سراغ من می آمد که از شدت درد بیهوش می شدم. هر قدر که درد شدید تر می شد این حالت در من راحت تر و با وضوح بیشتری بوجود می آمد. شکنجه گرانم نمی دانستند که با تحمیل درد بیشتر به من چه نعمتی را نصیبم می کردند. چیزی که در حالت عادی یا برای کسی اتفاق نمی افتد و یا بصورت لحظاتی زود گذر و نامفهوم جلوه گر میشود. نمی دانم برای شما تا کنون اتفاق افتاده یا نه؟ مثلا زمانی که برای اولین بار به مکانی می روید که صد در صد مطمئنید قبلا آنجا نیا مده اید ولی حسی به شما می گوید که این مکان برای شما آشناست. کی و چگونه اش برایتان نامفهوم باقی می ماند و هر چه به ذهن خود فشار می آورید چیزی به یادتان نمی آید. در آن لحظاتی که از هوش می رفتم، آنچه که بیش از هر چیز دیگری برای من تغییر کرده و به شکل دیگری محسوس میشد، درک من از واقعیت زمان بود. زمان واقعا از نظر من مفهومش را از دست میداد و به شکل دیگری سوای این حسی که ما هم اکنون از آن داریم در می آمد. مثل این بود که دریچه دنیایی دیگر و کاملا ناشناخته برویم گشوده میشد. دنیایی که در آن قادر بودم گذشته، حال و آینده را یکجا و با هم ببینم. این حس در من آنقدر عجیب و باور نکردنی میشد که قادر به توصیف آن نیستم. مثل این بود که به یک ماهی که در اعماق اقیانوس ها زندگی می کند واقعیت کهکشانها را میفهماندند.
بنظر می رسید که بازجویانم عصبی و مستاصل شده اند. شروع کردند به پچ پچ با یکدیگر و در آخر سر ریسشان چیزی به آندو گفته، از اتاق بیرون رفت. در حالی که یکی از آندو نفر باقیمانده در اتاق داشت دو باره مرا قپانی می کرد، نفر سوم هم پشت سر رییسش از اتاق بیرون رفت. درد یکبار دیگر بسراغم آمد. شخصی که مرا برای چندمین بار قپانی می کرد، چنان حرصش گرفته بود که دستبند را تا آنجا که میتوانست سفت کرد. درد داشت شدید تر میشد که احساس کردم آنها که بیرون رفته بودند به اتاق باز گشتند. در دست یکی از آنها طنابی بود که یک سرش به قلابی وصل شده بود و سر دیگرش را به سقف اتاق و در جایی که ظاهرا برای همین کار تعبیه کرده بودند گره زد. کارش که تمام شد به اتفاق بازجوی دیگر مرا از زمین بلند کرده و از دستان دستبند زده شده به قلاب آویزان کردند. به یکباره دردم چند برابر شد. چشمانم سیاهی رفت و احساس کردم که اتاق و باز جویان به دور من می چرخند. شدت درد امانم را بریده و قدر ت تکلم که هیچ، حتی نفس کشیدن را هم برایم بشدت مشکل نموده بود. این بار درد بد گونه به جانم شلاق میزد. برای چندمین بار از هوش رفتم...
***
همه جا سبز و خرم بود و من سبکبال و بی پروا، بدون اینکه نیروی جاذبه کوچکترین تاثیری بر من داشته باشد در حرکت بودم. نیروی مرموزی داشت مرا بسمت تپه ماهوری که طبیعت لباسی سبز رنگ و زیبا بر تنش کرده بود می کشید. گلهای وحشی به رنگهای مختلف، زیبایی آنجا را دو چندان کرده بودند. بالای تپه جوانی زیبا و برومند نشسته بود و به دشت های سبز و خرم مشرف بر آنجا خیره شده بود و من هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شدم. تا اینکه احساس کردم می توانم از دریچه چشمان او جایی که به آن خیره شده بود را ببینم. حتی می توانستم فکر او را هم بخوانم. آیا او خود من بودم؟ بنظرم رسید که او را می شناسم ولی آن حس ناشناخته ایی که از زمان به سراغم می آمد به من می گفت قرنها ست که از این موضوع گذشته است.
نامم فریدون بود و تازه عاشق شده بودم. از زمانی که پریدخت با عشقش دریچه تازه ایی از زندگی را برویم گشوده بود مدت زمان زیادی نمی گذشت. در دهکده ایی که با دیوارهای بلند محافظت می شد زندگی می کردیم. روزها برای کار و کشاورزی از دروازه دهکده بیرون زده و شب که میشد خسته و کوفته برای استراحت به خانه هایمان بر می گشتیم. آنروز ساعتها بر روی تپه نشسته و به محصول گندم امسال نگاه کردم ولی فکرم مشغول خبرهای بدی بود که به دهکده رسیده بود. می گفتند که لشکریان تازی بزودی به آنجا خواهند رسید. آنهایی که با چشمان خود هجوم تازیان را دیده بودند و توانسته بودند جان سالم از معرکه بدر ببرند، می گفتند که مثل سیل ویرانگر هستند و آبادیی را پشت سر خود سالم نمی گذارند. از سپاهیان ایران خبری نبود. سپاهی که روزگاری نه چندان دور لرزه بر اندام جهانیان می انداخت از هم گسیخته و متلاشی شده بود. شاهزادگان و موبدان هم برای کسب قدرت به جان یکدیگر افتاده بودند و هر از چند گاهی یکی را به عنوان پادشاه ایران زمین انتخاب می کردند. ایران حالت فرد محتضر و رو به موتی را به خود گرفته بود و تازیان هم که از این موضوع آگاه گشته بودند مثل کفتار بر سر این لاشه نیم مرده رسیده بودند.
آرام آرام از تپه پایین آمده و بسمت دهکده روانه شدم. امشب، همگی در میدان مرکزی دهکده جمع می شدند تا فکری برای این موضوع بکنند. من نیز می بایست تا دیر نشده خود را به آنجا می رساندم. از دروازه بزرگ که وارد دهکده می شدم هوا دیگر تاریک شده بود. مردم آتش بزرگی در میدان بر پا کرده بودند و دسته دسته بدور آن می نشستند. بچه ها بی پروا و بی خبر ازهمه چیز در کنار آتش به بازی خود مشغول بودند. هر کسی سعی می کرد تا با همسنگ خویش جمع شود. جوانان با جوانان. پیران با پیران و موبدان با موبدان. زنها و دختران جوان نیز مضطربانه به مردان خود چشم دوخته و منتظر بودند تا ببیند بالاخره آنها چه تصمیمی خواهند گرفت. در آن شب مهتابی، نسیم ملایم و خنکی می آمد و من دوست داشتم که در آن لحظات به جای آنکه آنجا باشم، دست در دستان پریدخت در میان گندم زارها قدم می زدیم.
بزودی موبدی شروع به سخن گفتن کرد و از قول آنها که توانسته بودند بگریزند می گفت که تازیان به هر آبادیی که می رسند سه راه در پیش پای مردم آنجا می گذارند. تسلیم شدن و به آیین آنها گرویدن، خراج و مالیات سالیانه به آنها پرداختن و یا با آنها جنگیدن. موبد بعد از شرح ماجرا و بیان توان دفاعی دهکده از مردم خواست تا عاقلانه عمل کرده و با پذیرفتن باج و خراج هم جان خودشان را نجات بدهند و هم آیین شان را حفظ کنند. در این میان پیری از میان سالخورده گان برخاسته و با پیشنهاد موبد مخالفت کرد. او معتقد بود که با این کار نه موبدان ضرر می کنند و نه تازیان بلکه این مردم بیچاره هستند که باید حاصل دسترنج خودشان را مفت و مجانی هم به قوم تاراجگر بدهند و هم به موبدان. در این میان اما نظر مردان و جوانان دهکده چیز دیگری بود. آنها معتقد بودند که اگر با یکدیگر همدل و هم زبان باشند میتوانند از پس یک مشت تازی بیابان گرد بر آیند. سر انجام آنشب به همهمه و آشوب کشیده شد و نه آن شب و نه شبهای بعد از آن مردم نتوانستند که به توافق برسند.
روزها از پی یکدیگر می گذشت و هوا گرم و گرمتر میشد. گندمزار ها دیگر زرد و آماده درو شده بودند و ترس و هراس مردم هم بیشتر شده بود. بالاخره در یکی از همین روز ها بود که سواری شتابان به سوی دهکده آمد و خبر حمله قریب الوقوع را داده، و پیشنهاد کرد که یا هر چه زودتر از آنجا بگریزیم و جان خود را نجات بدهیم و یا آماده کشته شدن شویم. مردم همگی به دهکده پناه آورده و دروازه ها را بستند. باز هم اختلاف بر سر چگونگی برخورد با تازیان شروع شد و چند ساعت بعد دهکده به محاصره لشکریان خونریز و جلاد تازی در آمد.
بین موبدان و ریش سفیدان دهکده درگیری لفظی شدیدی در گرفته بود و از اینکه نتوانسته بودند متحدانه به راه چاره ایی مناسب برسند، خشمگین بودند و هر کسی سعی داشت دیگری را متهم کند. تا اینکه ناگهان همهمه هایی موهوم همراه با صدای سم اسبهای تازی دهکده را فرا گرفت. یک نفر دروازه اصلی دهکده را گشوده بود. یک نفر به خودش و مردمانش خیانت کرده بود. خیانت نوزاد حرامزاده ایست که همواره از بطن تفرقه و نفاق متولد می شود.
مردم دهکده یکی پس از دیگری، گرفتار تیغ های برهنه تازیان خونخوار می شدند و مثل برگ درخت به زمین می ریختند. در این میان فکرم متوجه پریدخت شد. با عجله و زحمت زیاد خودم را به خانه رساندم. ولی آنچه را که دیدم خونم را بجوش آورد. تازی بیابان گردی در حالیکه با یک دست شمشیر ش را گرفته بود، با دست دیگرش سعی داشت تا پریدخت را کشان کشان از خانه بیرون بیاورد.
از آن لحظه به بعد را قادر نیستم تا بطور واضح بیاد بیاورم. مثل این بود که حرکت زمان برایم کند شده بود. خنجرم را از پر شال بیرون کشیده و به طرف مرد تازی دویدم. تازی که پشتش بطرف من بود زمانی متوجه من شد که خنجر را تا دسته در کمرش فرو کرده بودم. دست پریدخت را گرفته و قصد ترک آن محل را داشتیم که صدای سمهای اسبی را از پشت سر خود شنیدم. روی که بر گرداندم تازی دیگری را دیدم که سوار بر اسب و شمشیر بدست در حالیکه بطرف زمین خم شده بود به سمت من می آمد. چهره ایی آفتاب خورده و زشت، تیزی تیغی که هر لحظه به گردنم نزدیک تر میشد و آفتاب تابانی که چشمهایم را میزد، تنها چیزهایست که بعد از آن ماجرا می توانم بیاد بیاورم.
***
درد قپانی اینبار با دفعات قبل فرق می کرد. بوی رهایی می آمد. همراه با مرگی که لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شد. همچنان که قیافه باز جویان و صحنه اتاق باز جویی در نظرم تیره و تیره تر می گشت، از آنطرف صحنه ایی دیگر در پیش چشمانم نمایان می شد. آنچه را که می دیدم واضح و واضح تر شده تا اینکه کودکی را دیدم که در آغوش مادر خود آرمیده بود و مادر عاشقانه کودکش را می نگریست. با گذشت زمان آنچه که برایم جالب تر میشد این بود که در آن واحد هم احساس کودک تازه متولد شده را داشتم و میتوانستم از دریچه چشمان او دنیای بیرون را بنگرم و هم احساس شخص دیگری را داشتم که در گوشه ایی ایستاده و به این صحنه زیبا نگاه می کند. کودک با دست های کوچک و مشت شده اش تقلا می کرد و می خواست تا هر طور که شده راهی بسوی سینه های مادرش بگشاید. مادر شال ابریشم سبز رنگ و زیبایی را به پیشانی خود بسته و پیراهنی سفید پوشیده بود که در قسمتی از آن نقش و نگارهایی بسیار زیبا به رنگ قرمز دوخته شده بود. مادرم مهر بانانه مرا می نگریست و هنگامی که تقلاَ و اشتیاق مرا برای خوردن دید، سخاوتمندانه عصاره هستی بخش را به کامم هدیه کرد.
من دو باره متولد شده بودم.
پایان
نوشته شده در شنبه 11 مهر1388ساعت 11:56 توسط دیوانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر