تکیه بر باد


مدتی بود که سکوت و آرامش خاصی بر جبهه ها حکم فرما شده بود. هم ایرانیها و هم عراقیها به خودشان فرصتی برای نفس کشیدن داده بودند. گهگاهی صدای رگباری و یا انفجاری به تو یاد آوری می کرد که در یک منطقه جنگی به سر می بری. در این فصل از سال هوای جنوب نه اینکه بد نبود بلکه گاهی دلپذیر هم می شد.

مرتضی در حالیکه دستهایش را به کمرش زده بود کمی خم شد تا بتواند از در سنگر بیرون بیاید. نور آفتاب چشمش را می زد و مدتی گذشت تا بتواند به این نور عادت بکند. کسانی که جبهه رفته اند می دانند که برای رزمنده یک خواب راحت چند ساعته چه نعمتی است. نسیم ملایم و خنکی از روی اروند رود می آمد و صورتش را نوازش می داد. نماز صبحش قضا شده بود. دلیلش هم این بود که شب قبل تقریبا به حالت نیمه بیهوش خودش را به سنگر رسانده و از فرط خستگی دراز نکشیده خوابش برده بود. چشمش را که باز کرده بود پاسی از روز گذ‌شته بود.وضویی گرفته به سنگر برگشت و به نماز ایستاد. هنوز سلام نماز را نداده بود که حمید وارد سنگر شد. نیشخندی بر لبانش بود و در حالیکه وانمود می کرد حواسش جای دیگری است مشغول سوت زدن شد.

- می گویند برای شخصی که نماز قضایی را می خواند اگر آن نماز مورد قبول خداوند قرار گیرد ثوابش هفتاد برابر میشود. بعدش هم شروع کرد به خندیدن.

- بسه دیگه مزه نریز حمید. به جای این حرفها بگو بیبینم چیزی را که ازت خواسته بودم آوردی یا نه؟

- به به سلام برادر مرتضی قبول باشه ان شا الله، احوال شما ؟ راستی دیشب این بعثی های خدا نشناس گذاشتند راحت بخوابید یا باز هم ترقه بازی کردند؟

مرتضی در حالیکه مهرش را در جیب پیراهنش می گذاشت جواب سلام حمید را داد و گفت:بالا خره کار آن سنگر کنار اروند هم تموم شد. دیشب از فرط خستگی توپ هم کنار گوشم در می کردند بیدار نمی شدم. می بینی که داشتم نماز قضا را می خواندم. جوابم را ندادی برادر ؟ حمید در حالیکه داشت وانمود می کرد که فکر می کند گفت: ببخشید سوال شما چی بود؟ آه بله. یادم آمد . بله جانم آورده ام خوبش را هم آورده ام. مرتضی خیز بلندی برداشت تا از سنگر بیرون برود که حمید جلویش را گرفت.

- نه نه نمیشه برادر. یعنی همین جوری نمیشه! میدونی که ما هم خرج داریم. کلی التماس حاجی کردم تا قبول کرد. تو خودت که حاجی رو میشناسی. جون به عزرائیل نمیده. به خاطر همینه که تا حالا زنده مونده و شهید نشده بیچاره.

- لا اله الا الله. آخه من رزمنده چی دارم که به تو بدم بابت شیرینی. بابا ول کن جون من بی خیال شو.

حمید در حالیکه به چهار گوشه سنگر نگاه می کرد تازه متوجه شد که چه در خواست خنده داری کرده است ولی باز خودش را نباخت و در حالیکه از روبروی مرتضی کنار می رفت به او گفت: حد اقل لباسهایم را که میتونی بشوری؟

- صبر کن تا حمله بعدی قول می دهم خود صدام لباسهایت را برایت بشوره.

روی صندلی عقب جیپ حمید، دوربین و تفنگ قناسه ایی چنان برق میزدند که فکر می کردی همین الان از کارخانه بیرون آمده. مرتضی تفنگ را برداشته، شروع کرد با آن ور رفتن که حمید پرسید: نگفتی این را برای چه می خواهی؟ آن طرف رود که چیزی پیدا نیست جز بوته های بلند و نیزار؟

- نمی دانم . یعنی هنوز مطمئن نیستم. بعضی اوقات احساس می کنم آنطرف لابه لای نیزار چیزی تکان می خورد.

حمید که رفت او هم شروع کرد به آماده کردن خودش. یک مشت گل درست کرده و با آن دوربین و تفنگش را گل مالی کرد. هر گونه انعکاس نوری ممکن بود دشمن را از موقعیتش آگاه کند. بعد از اینکه مطمئن شد اقدامات لازم را انجام داده و هر آنچه را که لازم دارد برداشته است بطرف اروند به راه افتاد. قبل از اینکه نخلستان تمام شود تا رسیدن به سنگر ـ که در استتار بوته ها و نیزار کنار رود بود ـ را مجبور بود سینه خیز طی کند. به سنگر که رسید نفس نفس میزد و برای مدتی دراز کشید تا نفسی تازه کند. حالش که جا آمد دوربین را برداشته و آرام و با احتیاط پس از کنار زدن علفهای روی سنگر به نقطه ایی در آنطرف ساحل اروند رود خیره شد.

مرتضی جوانی بود بیست و هفت هشت ساله و متاهل. خوش هیکل و چهار شانه با چشمانی به رنگ شب که وقتی مستقیم به آنها می نگریستی حکایتی از سادگی و صمیمیت را برایت نقل می کردند. در بین جمع کم رو و خجا لتی می نمود ولی چنانچه با کسی خو می گرفت دیگر نه تنها آثاری از کم رویی در او دیده نمی شد بلکه گاهی اوقات امان حرف زدن هم به طرف مقابلش نمی داد. سختی و مشقتهای زندگی شخصیتی محکم و استوار را به او هدیه کرده بود.از همه مهمتر اینکه کنجکاو بود و در مورد مسائل گوناگون مرتب از خودش سوال می کرد و همین امر باعث می شد که بعضی مواقع چیزهایی را عنوان کند که دیگران حتی زحمت فکر کردن به آن را هم به خودشان نمی دادند. که البته گاهی اوقات خالی از درد سر هم برایش نبود.

این روزها تا حدودی عصبی و کلافه به نظر می رسید و علتش هم این بود که همسرش باردار اولین فرزندشان بود که قاعدتا می بایست همین روزها به دنیا بیاید و مرتضی موفق نشده بود که تماسی با خانه بگیرد .اگر چه جسمش آنجا درون سنگر بود ولی با توجه به سکوتی که بر جبهه ها حکم فرما شده بود اغلب اوقاتش به فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش می گذشت.بارها و بارها از خودش سوال کرده بود که ما برای چه می جنگیم؟ دلیل اصرار بر ادامه این جنگ خانمان سوز چیست؟ و اینکه چه کسانی حد اکثر استفاده را از ادامه پیدا کردن این جنگ می برند؟ و البته جوابهایی که به نظر خودش می آمد و یا اینکه از این طرف و آنطرف آنهم به کرات شنیده بود جوابهایی نبودند که بتواند راضیش کند.

سنگری را که ساخته بود او را از سه طرف در برابر تیر و ترکشهای احتمالی دشمن محافظت می کرد. پشت سر هم که نیروهای خودی بودند.مرتضی سعی کرده بود بهترین نقطه را برای ساختن سنگر انتخاب کند تا اینکه هم تسلط کامل بر روی اروند داشته باشد و هم بتواند راحت تر از چشم دشمن مخفی بماند. در مدت یکی دو روزی که برای پر کردن گونی ها و قرار دادن آنها روی هم می آمد، گهگاهی هم نگاهی به آنطرف رود می انداخت. گاهی اوقات به نظرش می رسید که حرکاتی مشکوک را در پشت نیزار سواحل دشمن می بیند و به همین دلیل هم بود که آن دوربین شکاری و تفنگ قناسه را طلب کرده بود.

دوربین را چندین بار در همان حوالی که فکر می کرد باید خبری باشد چرخاند ولی ظاهرا بجز بوته های خودرو و نیزار بلند چیز دیگری دیده نمی شد. تا اینکه ناگهان در یک نقطه مکث کرده و با دقت بیشتری نگاه کرد. فاصله لنزهای دوربینش را تنظیم کرد تا بتواند محل را با وضوح بیشتری ببیند. نمی دانست آنچه را که می بیند باور کند یا نه ! چیزی را که می دید سنگری بود شبیه آنچه که خودش درست کرده بود و آنچیزی که بیشتر تعجبش را بر انگیخته بود این بود که یک سرباز عراقی بی خیال و بی پروا درست پشت به دیواره سنگر نشسته بود در حالیکه رویش به طرف اروند بود. این طور به نظر می رسید که این سرباز عراقی بی خیال از جبهه و جنگ مشغول انجام کاری بود. در این لحظات اولین چیزی که به فکر مرتضی رسید این بود که تفنگش را بردارد و سرباز بخت برگشته عراقی را هدف بگیرد.ولی پس از چند لحظه ایی از تصمیم خودش منصرف شد. تفنگ را به زمین گذاشته و دو باره دوربین را برداشت.حس کنجکاویش گل کرده بود. می خواست که هر طور شده علت اینکه این سرباز از سنگرش بیرون آمده و درست روبروی اروند و پشت به سنگر خودش نشسته است را بداند. قلبش به طپش افتاده بود. در طول این همه مدتی که در جبهه به سر برده بود این اولین باری بود که دشمنش را رو در رو و تمام و کمال می دید. غوغایی در ذهنش بر پا شده بود.از یک طرف حسی به او نهیب میزد که : چکار می کنی مرتضی ؟ تفنگ را برای چه به زمین گذاشتی؟ این سرباز دشمن است که روبروی تو نشسته. چرا نمی زنیش؟ تو چطور جنگجویی هستی که اولین قانون جنگیدن را نمی دانی؟ مرتضی با تو هستم بزنش! تو اگر همین الان او را نزنی او تو را خواهد زد. این اولین اصل جنگیدن است لعنتی. بزنش و خودت را خلاص کن.تردید نکن که پشیمان خواهی شد.

و از طرف دیگر حسی دیگر با او اینگونه کلنجار می رفت که: صبر کن مرتضی! عجله نکن. او که با تو کاری ندارد. تفنگش را هم که به طرفت نشانه نرفته. اصلا معلوم نیست تفنگی هم دارد یا نه. صبر کن مرتضی عجله نکن. از دستت فرار نمی کند. ببین برای چه اینگونه بی خیال از همه جا نشسته. مشغول چه کاری است ؟ مگر نمی داند که او یک سر باز است و اینجا هم منطقه جنگی و در تیر رس مستقیم دشمن؟ پس چرا اینگونه بی خیال نشسته؟ صبر کن مرتضی.

عرق سردی بر روی پیشانی مرتضی نشسته بود. خطی از این عرق از گوشه سمت راست پیشانیش سرازیر شده و از کنار ابرو به داخل چشمش لغزید. با گوشه آستین، چشمش را پاک کرد. مستاصل شده بود و حقیقتا نمی دانست که چه کار کند.هنگامی که دوربینش را بر می داشت حس اول به سراغش می آمد و او را تحریک به زدن می کرد. تفنگ را که به طرف سر باز عراقی نشانه می گرفت حس دوم امانش نمی داد.بالاخره تصمیم خودش را گرفت. دوربین را برداشته و با دقت بیشتری سرباز را زیر نظر گرفت...

تکان خوردن نیزار بر اثر باد گاهی اوقات مزاحم دید مرتضی می شد. با این همه به وضوح سرباز عراقی را می توانست ببیند. حالتی که این سرباز نشسته بود این حس را در شخص بیننده تداعی می کرد که طرف مقابل مشغول نوشتن نامه ایی است. پای چپش را دراز کرده و در حالیکه پای راستش را خم کرده بود، به نظر می رسید که چیزی را بر روی آن قرار داده تا بهتر بتواند به کار خود مشغول شود. هر از چند لحظه ایی سر بلند کرده و به مقابل خودش می نگریست ولی یکی دو بار که این کار را تکرار کرد، مرتضی متوجه شد که این نگاه سرباز، یک نگاه غیر ارادی است و انگار که در ذهن خود و در افکارش به چیزی فکر و یا اینکه نگاه می کند. از اینکه می دید سر باز عراقی از موقعیتش خبر ندارد و یا اینکه حداقل در حال حاضر تهدیدی مستقیم برای او به نظر نمی آید، کمی خیالش راحت شد.به همین خاطر بیشتر علاقمند شد تا بداند که شخص مقابلش دقیقا مشغول چه کاریست. آیا نامه می نویسد؟ ولی برای نامه نوشتن معمولا سر طرف بر روی کاغذ است و کمتر بلند میشود تا به جایی نگاه کند. مرتضی احساس کرد که حرکات دست راست سرباز تند تر شده و مثل این است که مشغول خط زدن نوشته هایش است. در این لحظات بود که لبخندی بر لبان مرتضی نشست. به آرامی با خودش زمزمه می کرد: بالاخره متوجه شدم، این خانه خراب دارد نقاشی می کند! خدیا ببین عجب جایی را هم گیر آورده ناکس. یکی نیست به او بگوید آخر محلی بهتر از آنجا نبود؟ و یا اینکه زمانی بهتر از الان؟ نکند داری تمثال مبارک صدام حسین را می کشی؟ ها؟ مافوقت به تو دستور داده، نه؟ اصلا من باید بدانم که این سرباز مشغول کشیدن چه چیزی است؟ تا حالا دغدغه ام این بود که بدانم او چکار می کند و حالا هم باید بدانم که مشغول کشیدن چه چیزی است؟

برای مرتضی به سادگی امکان پذیر نبود تامتوجه شود سرباز عراقی مشغول کشیدن چه چیزی است . علی الخصوص با این فاصله و حالتی که سرباز نشسته بود. پس می باید صبر کند تا اینکه بالاخره موقعیتی پیش بیاید و او بتواند به این راز پی ببرد. این موضوع چنان هوش و حواس مرتضی را به خودش جلب کرده بود که اصلا حواسش به دور و بر و خصوصا پشت سرش نبود و متوجه نشد که یک نفر با سینه خیز و به آرامی به او نزدیک می شود. ناگهان دستی بر پشت مرتضی خورد و باعث شد که او یکه سختی بخورد. سریع به عقب برگشت و دید که حمید در حالیکه بر روی شکم دارز کشیده دست چپش را زیر چانه اش گذاشته بود و بطرز تحقیر کننده ایی به او نگاه می کرد؟

- خدا شهیدت نکند حمید تو که من را قبض روح کردی . ببینم شما در زدن بلد نیستید برادر؟

- چرا بلدم ولی گفتم سر زده بیام بهتره. آخه دوست ندارم بیافتی تو زحمت و مجبور بشی جلو پاهایم سرباز عراقی سر ببری. ببینم نالوطی اون طرف آب خبریه که ما بی خبریم؟ طوری شده؟ اصلا این دوربین را بده ببینم داشتی به چه چیزی نگاه می کردی؟

قبل از اینکه مرتضی بتواند دست خودش را پس بکشد حمید سریع دوربین را از دستش گرفته و نزدیکتر آمد تا بتواند ببیند. ضربان قلب مرتضی سریع تر شد. می دانست که بالاخره حمید متوجه آن سرباز خواهد شد. به همین خاطر به آرامی تفنگ را از دسترس حمید دور کرده و سعی کرد با صحبت کردن حواس حمید را پرت کند.

- ببینم داری دنبال صدام می گردی؟ چند لحظه پیش اومد دید شما تشریف ندارید دمق شده، رفت!

- راست میگی ؟ خوب نگرش میداشتی تا من بیام. نکنه ترسیدی باهاش همکلام ...

در این لحظه حرفهای حمید قطع شد و در حالیکه با یک دست دوربین را در مقابل چشمانش گرفته و با دقت به محلی که سرباز عراقی نشسته بود خیره شده بود، با دست دیگرش بر روی زمین به دنبال تفنگ می گشت...

حمید نگاهش را از دوربین برداشته و به مرتضی خیره شد.

- چکار میکنی مرد؟ تفنگ را چرا قایم کردی؟ اصلا بگو ببینم از کی متوجه این عراقی شدی؟ چرا نزدیش تا حالا؟ یالا بده من ببینم اون تفنگ رو.

مرتضی مانده بود که چه جوابی به حمید بدهد. با شناختی که از او داشت می دانست که حمید کسی نیست که صبر و حوصله ایی برای گوش کردن به حرفهایش داشته باشد. در همین لحظه حمید بطرف مرتضی خم شد و در حالیکه دستش را بطرف کمر مرتضی می برد سعی کرد که تفنگ را بردارد.

- صبر کن حمید جان، تو رو به هر که دوست داری قسمت میدم صبر کنی برادر. دیر نمیشه. اول به حرفهام گوش کن بعد اگه دیدی حرف بی حساب میزنم این تفنگ، این هم تو و سرباز عراقی. یا نه اصلا خودم میزنمش ولی اولش قول بده به حرفهام گوش میکنی.

حمید مانده بود که چه بگوید. هاج و واج مرتضی را نگاه میکرد. کلافه شده بود. این موضوع برایش قابل هضم نبود. سعی کرد ارتباطی بین وقایعی که اتفاق افتاده بود پیدا کند. درخواست مرتضی برای تفنگ و دوربین و اینکه حالا یک سرباز دشمن روبروی اوست و مرتضی تعلل می کند. برای یک لحظه فکر کرد شاید مصلحتی نظامی در این امر نهفته است ولی در این صورت مرتضی می باید قبلش او را در جریان میگذاشت. چون در این قبیل موارد حمید ارشد تر از مرتضی بود و اگر دلیلی در نزدنش و جود میداشت او می بایست خبر میشد.

- ببین حمید جان باور کن من هم همین یک ساعت پیش متوجه او شدم. البته روزهای قبل ، موقعی که در حال ساختن این سنگر بودم به نظرم میرسید که چیزی لابلای بوته ها تکان میخورد ولی مطمئن نبودم. قبول دارم که اینجا میدان جنگ است و او هم سرباز دشمن. میدانم که درنگ کردن حتی برای یک لحظه هم جایز نیست. ولی حمید جان چیزی که من رو کلافه کرده اینه که این بیچاره نه تفنگ دستشه و نه با دوربین موقعیت ما رو زیر نظر گرفته. اون بی خیال از همه جا داره نقاشی میکنه حمید. میفهمی؟ داره نقاشی میکنه.

- خوب که چی؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. راحت تر میتونی هدف بگیریش.فکر کردی حالا چون نشسته و داره نقاشی میکنه پس نباید زدش؟ یالا بده من اون تفنگ رو تا از دستمون در نرفته.

در این هنگام صدای تیربار و چند انفجار از فاصله ای نه چندان دوری شنیده شد. سرباز عراقی سرش را بالا کرده به اطراف نگاهی انداخت و پس از چند لحظه دوباره به کار خودش مشغول شد.حمید در حالیکه سعی می کرد سرش را پایین تر بیاورد رو به مرتضی کرده و گفت:

- بفرما! فکر میکنی این سر و صدا ها برای جشن تولد بچه جنابعالیه؟

مرتضی چند لحظه ایی به چشمان حمید نگاه کرد و بعد نگاهش را بطرف اروند چرخاند. یاد آوری این موضوع توسط حمید قطره اشکی را به چشمان مرتضی آورد. به همین خاطر صورتش را برگرداند تا او متوجه افتادن آن قطره اشک نشود. ولی حمید که خواهی نخواهی فهمیده بود کمی تند رفته سعی کرد این بار با لحن ملایمتری صحبت کند.

- ببین مرتضی، من سعی میکنم درکت کنم . می فهمم که چی می خواهی بگی ولی مثل اینکه تو هنوز متوجه نیستی؟ بابا این طرف که اون ور آب نشسته سرباز دشمنه و ما هم در یک منطقه جنگی هستیم می فهمی این یعنی چی؟

- نه نمی فهمم! یعنی نمی خواهم که بفهمم.اصلا ما برای چی داریم می جنگیم حمید؟ برای کی؟ این سرباز بخت برگشته مثل من و تو مسلمانه حمید. مثل من و تو خانواده داره و شاید زن و فرزند. کجای قرآن نوشته مسلمان میتونه مسلمان رو بکشه؟ من برای چی باید اون رو بکشم. اون نفهم هایی که با حماقت های خودشون من و تو و اون رو به جون هم انداختند باید حساب پس بدند. این همه اصرار برای ادامه این جنگ لعنتی به خاطر چیه؟ مگه یادت رفته توی حمله قبلی چند نفر از بچه ها جلوی چشمان خودمان تکه پاره شدند؟ از اون طرف هم همینطور. جواب این خونها را چه کسی میخواهد بدهد حمید؟ما ملت بدبختی هستیم . یا نه بگذار راحت تر و بهتر بگم ما مردمان احمقی هستیم. نفتمان را از اعماق زمین می کشیم و میدهیم به اجنبی تا در مقابلش توپ و تفنگ بگیریم و به جان خودمان بیافتیم. این سرباز خیلی به من نزدیکتره تا اون بابای اجنبی که راحت نشسته و داره به ریش ما می خنده.

مرتضی به طرز عجیبی احساساتی شده بود. بطوریکه دستهایش می لرزید. حمید با بهت و حیرت به او نگاه می کرد. شنیدن این حرفها آنهم از زبان مرتضی برایش باور نکردنی بود. اینگونه اعتراض کردن در جبهه را تا کنون ندیده بود. به همین خاطر مانده بود که با توجه به این حرفها، چه رفتاری را با مرتضی پیش بگیرد.

حمید به چشمان مرتضی زل زده و مرتضی هم به آنسوی آب خیره شده بود. چند لحظه ایی در سکوت گذشت تا اینکه دوباره حمید شروع کرد ولی اینبار با لحنی محکم تر.

- ببین مرتضی من اصلا از این جور بحث ها خوشم نمی یاد. علی الخصوص در اینجا و آنهم با این وضعیت. پس بهتره خوب گوشهایت را باز کنی و ببینی چه می گویم. به احترام نان و نمکی که با هم در این جبهه خورده ایم حرفهایت را نشنیده می گیرم و می روم. ولی بر خواهم گشت. باز هم به همان نان و نمک قسم اگر خودت ترتیب این سرباز دشمن را دادی که هیچ. اگرنه خودم این کار را خواهم کرد. به هر قیمتی که می خواهد تمام شود. می فهمی چه می گویم مرتضی؟

- آره متوجه شدم منظورت چیه. حتی به این قیمت که مجبور شوی اول از شر من خلاص شوی مگه نه؟

حمید سری از روی تاسف تکان داده و لبهایش را گزید. زیر لب استغفر اللهی گفت و برگشت و سینه خیز کنان دور شد.

حرفهای حمید خواهی نخواهی بر روی مرتضی تاثیر گذاشته بود. و حالا دلشوره عجیبی هم به سراغش آمده بود. اینکه اگر تصمیم به نزدن سرباز بگیرد، باید با حمید رو برو شود و این موضوع حسابی او را رنج میداد. اما اگر دست به تفنگ می برد و کار را یکسره می کرد آنوقت دیگر تا عمر داشت این صحنه در نظرش بود و نمی توانست خودش را به خاطر کاری که کرده بود ببخشد. برسر دو راهی وحشتناکی قرار گرفته بود. دو راهی که هر راهش را انتخاب می کرد جز حسرت و پشیمانی چیز دیگری برایش به ارمغان نمی آورد.

آفتاب به وسطهای آسمان رسیده بود.صدای تیر و انفجار رفته رفته بیشتر و نزدیک تر می شد. مرتضی دو باره با دوربین حرکات سرباز را زیر نظر گرفت و در همین حال به این فکر می کرد که ظاهرا امروز جیره مصرفی گلوله توپ و خمپاره نیرو های خودی بیشتر شده که عراقیها دارند با این شدت جواب می دهند. سرباز عراقی هم که همانطور بی خیال مشغول کشیدن نقاشیش بود. گهگاهی که صدای انفجاری بلند میشد او هم سر ش را بلند می کرد و سرسری نگاهی به اطراف می انداخت و دو باره به کارش مشغول میشد. هیچ تکانی نمی خورد تا مرتضی متوجه شود که چه چیزی را نقاشی می کند. ازین بابت مرتضی لجش گرفته بود. فکری به نظرش رسید. همیشه این احتمال هست که راه سومی هم وجود داشته باشد. لبخندی زد. این راه سوم بد رقم وسوسه اش کرد. با خودش فکر کرد که من چرا باید آلت دست کسانی قرار بگیرم که مرا به جنگ و خونریزی تشویق می کنند و برای اینکارشان هزار آیه و دلیل هم می آورند که این ما هستیم که بر حقیم. به خودش می گفت ما تا کنون وظیفه خودمان را بابت این جنگ انجام داده ایم و متجاوز را به پشت مرزهای کشورمان رانده ایم ولی از این به بعدش را حاضر نیستم قبول کنم. آخر این عقل کلهای ما چرا نمی خواهند بپذیرند که این جنگ، فاتحی ندارد. چرا آنقدر احمق هستند که نمی دانند تنها فاتحان این نبرد کسانی هستند که هزاران کیلو متر آنطرف تر در ساحل امن و آسایش نشسته و زندگی می کنند در حالیکه به ریش ما مردم احمق هم می خندند.

مرتضی تفنگ را برداشته و بطرف سرباز عراقی نشانه رفت. چشمش را بر دوربین تفنگ گذاشت و سرباز را جستجو کرد.در همین حال با خودش اینگونه زمزمه می کرد: "اینطوری نمی شود. باید هر چه زود تر کار را تمام کنم.بعد از اینکه شلیک کردم همه چیز تمام خواهد شد و حمید را هم در مقابل کار انجام شده قرار می دهم بعدش هم هر اتفاقی که می خواهد بیافتد، بیافتد مهم نیست."

حقیقتش این بود که مرتضی تصمیم گرفته بود تا گلوله را در نزدیکی سر سرباز عراقی و به سمت گونی های دیواره سنگر شلیک کند. با این کار مطمئنا سرباز را از وجود خطر آگاه می کرد و فراری میداد. فقط تنها چیزی که بود می باید خیلی دقت می کرد تا سرباز را هدف نگیرد. به هر طرف دیگر هم که تیر شلیک می کرد امکان نداشت که سرباز متوجه شود. فقط با شلیک گلوله به گونی های پر از خاک بود که می توانست به هدفش برسد. محل تلاقی خطوط افقی و عمودی دوربین تفنگ را به سمت نزدیکی سر سرباز آورد. قنداق تفنگ را محکم به کتفش چسباند.انگشت سبابه دست راستش را بر روی ماشه گذاشت. برای چند لحظه هوس کرد که محل برخورد تیر را به روی پیشانی سرباز بیاورد. فقط می خواست بداند که با اینکارش چه حسی به او دست خواهد داد. هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. تنها از اینکه می دید فاصله بین مرگ و زندگی برای سرباز عراقی به اندازه یک بند انگشت فشار دادن ماشه است احساس نفرت و انزجار کرد. مرتضی داشت محل نشانه گیری را از پیشانی سرباز بخت برگشته عراقی به سمت گونی بالای سرش تغییر می داد که همه چیز در کمتر از کسری از یک لحظه اتفاق افتاد.

گلوله خمپاره ای درست پشت سر مرتضی به فاصله چند متری به زمین خورده، منفجر شد. ترکش ها پشت کمر مرتضی را سوراخ سوراخ کردند. شدت درد باعث شد تا مرتضی نا خوداگاه و بدون اراده انگشتش را بر روی ماشه تفنگ فشار بدهد. دست بر قضا گلوله دقیقا به طرف پیشانی سرباز عراقی شلیک شد تا اینطرف آب مرتضی و آنطرف هم سرباز عراقی در خاک و خون خودشان بغلتند. جنگ یکبار دیگر چهره کریه خودش را نشان داد. خون سر سرباز عراقی گونی های پشت سرش را رنگین کرد و آنچه که کشیده بود به کناری افتاد. سرباز تصویر زنی را کشیده بود که در حال شیر دادن به نوزاد خردسالش بود. نوزاد به چشمان مادرش خیره شده بود و مادر هم مضطربانه نگاه بر افقی دور دست داشت.

مرتضی جمع شد. مرتضی مچاله شد. مرتضی زمین را چنگ زده، تکان سختی خورد و تمام کرد و چنین شد تا خون مرتضی و امثال او مهر تاییدی باشد بر حماقت تمامی سیاستمداران ابله و جنگ طلب.

پایان



نوشته شده در شنبه 31 تیر1385ساعت 3:45 توسط دیوانه

هیچ نظری موجود نیست: