مدتها بود که از دست بیکاری در رنج و عذاب بودم. به جایی نبود که سر نزده باشم و به کسی نبود که رو نیانداخته باشم. صبح تا شب کارم شده بود خیابانها را گز کردن و روزنامه ها را زیر و رو کردن تا شاید گره ایی از کار فرو بسته ام گشوده گردد. ولی مثل اینکه طلسم شده بودم. هر آگهی استخدامی را می دیدم، اگر آب دستم بود زمین می گذاشتم و به سمت آدرسش می دویدم. ولی چه سود که یا دیر می رسیدم و یا با بهانه های واهی مرا از سر خودشان باز می کردند. به دست فروشی هم راضی شده بودم ولی از شما چه پنهان، نه سرمایه اش را داشتم و نه به خاطر این چند کلاس درسی که خوانده بودم، خانواده این اجازه را به من می دادند. روز به روز عصبی تر می شدم و افکار عجیب و غریبی به مغزم خطور می کرد. روز ها به همین منوال می آمدند و می رفتند تا اینکه یک روز صبح اول وقت طبق معمول از کیوسک سر کو چه مان روز نامه ایی را خریدم و بلادرنگ صفحه نیازمندیها را باز کردم و بعد از چند لحظه ایی چشمم افتاد به یک اگهی استخدام. در آن آگهی آمده بود که تعداد هفت نفر راننده را از طریقه مصاحبه استخدام خواهند کرد. از خوشحالی داشتم پر در می آوردم. استخدام هفت نفر آنهم در یک ارگان. چقدر از این عدد هفت خوشم میاید. هفت روز هفته و یا ... نمی دانم! فقط این را میدانم که در اسلام زیاد از این عدد صحبت به میان آمده. حداقل مثل سیزده نحص نیست. هر چند که اگر به جای هفت نفر سیزده نفر راننده می خواستند، شانس پذیرفتن من بیشتر میشد. خیلی امیدوار بودم که من هم بتوانم یکی از این هفت مرد خوشبخت باشم. با سرعتی باور نکردنی خودم را به خانه رساندم. سریع لباسهایم را عوض کرده و گواهینامه ام را برداشته، به راه افتادم.
من که گاهی اوقات در خرید بلیط اتوبوس هم صرفه جویی می کردم و بسیاری از مسافت ها را پیاده گز می کردم، نمی دانم آنروز چطور شد که یک تاکسی دربست گرفتم و به راننده گفتم تا آنجایی که می تواند سریع برود. داخل تاکسی هم مثل کسانی که احتیاج به دستشویی دارند مرتب این دست و اون دست می کردم. راننده تاکسی نگاهی از آیینه وسط به من انداخت و گفت: خیره انشا الله! حتما کار واجبی باید باشه؟ حوصله حرف زدن با او را نداشتم و از طرفی نمی شد که سوالش را بی جواب بگذارم در جواب گفتم: جهاد سازندگی یک آگهی استخدام داده. هفت نفر راننده احتیاج داره، می خواهم اولین نفری باشم که برای مصاحبه حاضر میشم.
راننده تاکسی آدم کار کشته ایی به نظر می آمد. از دست فرمانش و میانبر هایی که انتخاب می کرد متوجه شدم. باز هم از آیینه وسط نگاه ممتدی به من کرد و بعد از ورانداز کردن سر و ریختم شروع کرد به حرف زدن.
- ای بابا شما هم دلت خوشه ها. این کارا همش سیاه کاریه برادر. اون هفت نفر از قبل انتخاب شده اند. از من به شما نصیحت در این جور مواقع فقط باید پارتی داشته باشید وگرنه ببخشید ها، عذر می خوام ول معطلید. این آگهی چاپ کردن و چه میدونم مصاحبه کردن همش سیاه بازیه. آره جونم! آره برادر من.
فرصت بحث کردن با راننده را نداشتم. از طرفی، دیگه داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم. سریع مبلغ کرایه را آماده کرده و بمجرد اینکه تاکسی نگه داشت آن را به راننده دادم و پیاده شدم.
جهاد سازندگی در شهری که من در آن زندگی می کردم، در بهترین منطقه آن قرار داشت و تشکیل شده بود از یک ویلای بسیار زیبا در وسط و محوطه ایی سرسبز با درختانی تنومند و قدیمی که اطراف آن را احاطه کرده بود. یک ویلای مصادره ایی که صاحب آن بعد از انقلاب از ترس جانش به خارج از کشور پناه برده بود. به سربازی که در کیوسک دم در نشسته بود علت آمدنم را توضیح دادم و پس از اینکه نگاهی عاقل اندر سفیه به سر تا پایم انداخت، گواهینامه ام را گرفته، اجازه داخل شدن داد و گفت که یازده نفر دیگر قبل از من آمده اند. هر چند که انتظار این جمله را نداشتم ولی خوب از طرفی بد هم نمی شد. حداقل از کسانی که قبل از من به مصاحبه می رفتند میشد پرسید که چه سوالاتی از آنها شده بود و آنها چه جواب داده بودند.
دلشوره داشتم. در ذهنم مرتب فکر های عجیب و غریب می آمد و می رفت. داشتم به این فکر می کردم که یازده نفر قبل از من آمده اند، با خودم میشویم دوازده تا. دوست داشتم تا باز هم این عدد را به فال نیک بگیرم ولی از طرف دیگر به یاد فیلم دوازده مرد خبیث می افتادم. رفتم و پشت سر نفر یازدهم ایستادم. هنوز نیم ساعتی مانده بود تا شخص مصاحبه کننده تشریف بیاورد. از سر و ریخت بقیه میشد فهمید که حال و روزی بهتر از من ندارند. دقیقه به دقیقه به تعداد ما داشت اضافه می شد ولی هنوز از شخصی که قرار بود فرشته نجاتم باشد خبری نبود. به پشت سرم که نگاه کردم متوجه شدم که دیگر نباید آنقدر ها که فکر می کردم امیدوار باشم. حوصله شمردن را نداشتم. در همین حال متوجه شدم که یک نفر مثل نظامیانی که از یک گروه یا دسته سان می بینند از مقابلمان عبور کرد . با ریشی بلند و تسبیح شاه مقصودی به دست و پیراهن یقه آخوندی که تا دکمه آخرش را بسته و آنرا به روی شلوارش انداخته بود. از ریخت و قیافه اش معلوم بود که طرف اینجا یک کاره ایی است. نیشخندی بر لب داشت و بعد از اینکه سرتا پای همگی را برانداز کرد به داخل اتاق رفت و در را هم به روی خودش بست.
نیم ساعتی دیگر را هم با بلا تکلیفی گذراندیم. تا اینکه در باز شد و همان آقا سرش را از اتاق بیرون کرده و گفت: نفر اول بیا تو. بفهمی نفهمی ضربان قلب من هم داشت بیشتر میشد. به این فکر می کردم که اگر یک سوال فنی از من بکند و جوابش را ندانم چه میشود؟ مثلا اگر از من بپرسد یکی از علائمی که از آن می توان فهمید ماشین آب و روغن قاطی کرده چیست؟ من چه جوابی بدهم بهتر است. هنوز پنج دقیقه ایی نگذشته بود که نفر اول بیرون آمده و در حالی که اخم کرده بود به نفر دوم اشاره کرد تا به داخل برود. از کنار ما که می گذشت بقیه بالاخره به خودشان جرات دادند و پچ پچ کنان ازش پرسیدند که چه چیزهایی ازت پرسید؟ و طرف هم از بس عصبانی بود دستی در هوا تکان داده و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. نفر دوم، سوم و ... تا اینکه نوبت به من رسید و به داخل اتاق رفتم. روبروی میزش ایستادم و سلامی کردم و منتظر شدم تا سرش را از روی دفتر و دستکش بردارد و تکلیفم را برای نشستن و یا ایستادن معلوم کند. یکی دو دقیقه گذشت و در حالیکه این پا و اون پا می شدم بالاخره از بالای عینک نگاهی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که بنشین. باز هم چند لحظه ایی با خودش ور رفت تا اینکه به حرف آمده، گفت: من زیاد وقت ندارم ! چند سوال ازت می کنم و شما هم بدون اینکه طفره بری خیلی خلاصه و مفید جوابم رو میدی.
از طرز حرف زدنش بدم آمد. یک لحظه به سرم زد که همون جا بلند بشوم و بگویم که سوالات و وقتت توی سرت بخوره. من دیگه متقاضی این شغل نیستم. ولی فکر پولی که بابت کرایه تاکسی داده بودم و گواهینامه ایی که گرو گذاشته بودم منصرفم کرد. طرف شروع کرد به سوال کردن و از نام و نام خانوادگی رسید به این سوال که از اقوام دور و نزدیک شما کسی تا حالا خارج از کشور رفته؟ دیگه داشتم جوش می آوردم ولی باز هر طوری بود خودم را کنترل کرده و گفتم بله رفته اند. یارو هم بلا فاصله و تند تند پرسید:
- کیا؟ کی رفتند؟ برای چی رفتند؟
راستش بعد از این سوالات دیگه جوش نیاوردم. بفهمی نفهمی کمی خنده ام گرفته بود. ازین که می دیدم روزگار سرنوشت مرا برای پیدا کردن کار در دست این آدم بد بخت تر از خودم قرار داده خنده ام گرفته بود. در حالیکه یک لبخند شیطانی بر روی لبانم نشسته بود تصمیم گرفتم تا آنجا که ممکن است طرف رو بزارم سر کار. هر چه بادا باد. اعدامم که نمی کنند. دیگه حقیقتا قید این شغل را زدم. چه فایده؟ اگر استخدام هم می شدم باید روزی هشت ساعت با یک بیچاره مفلوکی مثل این سرو کله می زدم. ظاهرش داد میزد که طرف از این تازه بدوران رسیده هاست.
- آره حاج آقا! یک چند تایی رفتند خارج. بعضی ها برای کار رفتند همین کشورهای خلیج. بعضی ها هم برای تفریح و دنیا گردی. یکیشون هم...!
- یکیشون هم چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟
- یکیشون هم دور از جان شما برای معالجه درد بی درمانش رفت و دیگه هم بر نگشت، البته زنده منظورمه. متوجه میشوید که چه می گویم حاج آقا؟
یارو که تازه متوجه شده بود قافیه را باخته، اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. زیر چشمی نگاهی به شخص دومی که در اتاق بود کردم. لبخند ی روی لبانش نشسته بود. تا اینکه دوباره پرسید سوال آخرم رو می پرسم:
- شما نماز می خونید؟
نگاهی به یقه آخوندیش و تکمه هایی که تا آخر بسته شده بودند کردم. آخ که چه حالی میداد اگر می شد تا با همین دستهایم یقه اش را می گرفتم و بلندش می کردم و محکم می کوبیدمش به دیوار. ولی من که برای این کارها نیامده بودم در ثانی آنوقت چطوری گواهینامه ام را از چنگشان در می آوردم؟ اینبار من سر تا پایش را برانداز کردم. حاضر بودم تا قسم بخورم که طرف خودش قادر نبود تا نماز را درست و بدون غلط بخواند.
- آره حاج آقا! یعنی می خوندم ولی این آخریا! میدونم تقصیر خودم بود. ولی تصمیم دارم بازم شروع کنم بخونم.
- عجب؟ که تصمیم دارید؟
- آره حاج آقا! البته به یک شرط! اگر شما قول بدید که من را استخدام می کنید من هم به شما قول میدم که نماز بخونم. خوبه حاج آقا؟ بده بستون بدی نیست! نه حاج آقا؟
آن نفر دوم دیگه داشت آشکارا می خندید. حاج آقا هم که از فرط عصبانیت سرخ شده بود صدایش را بلند کرده و گفت: یعنی چی؟ مسخره کردی؟ مگر اینجا تجارت خونه است که می خواهی با من بده بستون راه بیاندازی؟ در ثانی مگر شما نماز را برای من می خوانید؟
دیگه داشت صد در صد باورم میشد که طرف هیچی بارش نیست.از اینکه چنین افرادی به چنین جاهایی رسیده اند لجم گرفته بود. در حالیکه خودم را آماده رفتن می کردم گفتم:
ببخشید حاج آقا! اینجا تجارت خونه نیست، من اشتباهی آمدم. من فکر می کردم که اینجا میتوانم امیدوار باشم که شغلی پیدا می کنم. ولی شما از تنها چیزی که نپرسیدید میزان اگاهی من از رانندگی و ماشین بود. شما که به خودتون اجازه می دهید تا وارد جزئیات زندگی خصوصی من بشوید حداقل می رفتید کمی قرآن را مطالعه می کردید. آنوقت متوجه میشدید جایی که خدا با بند گانش تجارت می کند، شما هم میتوانید این کار را بکنید. کار حرام که نمی خواهیم انجام دهیم. در ثانی اگر به قول شما من نماز را برای خودم می خوانم پس شما هم حق ندارید از من بپرسید که نماز می خوانم یا نه.
بلند شده و در حالیکه پوزخند ملیحی را تحویل حاج آقا می دادم از در زدم بیرون. در کیوسک نگهبانی جایی که گواهینامه ام را تحویل آن سرباز داده بودم، شنیدم که سرباز به شخصی که تازه آمده بود می گفت: با شما میشوید چهل نفر.
هفت! دوازده! چهل! این عدد آخری من را به یاد چهل دزد بغداد می انداخت.
نوشته شده در یکشنبه 19 شهریور1385ساعت 0:41 توسط دیوانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر