مردم آزار



ای بر پدر هر چی مردم آزاره . آخه من نمی دونم، بعضی ها ــ بلانسبت شماــ آزار دارند و یا اینکه خوششون میاد ملت رو بذارند سر کار. بابا من یه سوال ساده فقط پرسیدم ازش، وایساده برای من سخنرانی میکنه. جونت بالا میومد اگه همون چیزی رو که آخر سر گفتی ،اولش می گفتی؟


مدتها بود که از یکی از دوستان دیوانه ام خبری نداشتم. آسمان جلی بود مثل خودم که اکثرا اوقات فراقت را با هم می گذراندیم. تا زمانی که مثل خودم دیوانه بود و یک لا قبا همیشه سعی می کرد مثل سریش خودش را به من بچسباند.قربان صدقه ام می رفت و اگر من تب می کردم او حاضر بود خودش را برای من بکشد. ولی امان از روزی که به پول و پله ایی رسید. رفت و قاطی عاقلها شد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. منهم نه اینکه ناراحت باشم، نه. ولی خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که شده ببینمش و با لا خره یه جوری ازش بپرسم چی شد که پولدار شدی؟

تا اینکه یه روز بطور اتفاقی بهش برخوردم.خلاصه اش کنم. هزار تا عذر بدتر از گناه اورد که سرم شلوغه چه میدونم گرفتار بودم و چه و چه ...ازش پرسیدم:

ــ خوب حالا چکار میکنی؟

ــ ایه، ول می گردم که بیکار نباشم. تو نمیری سرم خیلی شلوغه.

بالا خره دل رو به دریا زدم و یواشکی بهش گفتم ببین رفیق من از حال و روز تو خبر داشتم. میدونم که آه در بساط نداشتی. حالا راست و حسینی به من بگو چی شد که یکدفعه ایی پول دار شدی؟ آقا این رو که گفتم شروع کرد به سخنرانی.

ــ لحظه ها دوست من، لحظه ها در این عصر کامپیوتر خیلی مهمه. قدر اون رو بدون. تو فکر میکنی این غربیها چطور از ما جلو زدند؟ درست از روزی که فهمیدند قدر لحظه لحظه زندگیشون رو باید بدونند پیشرفت کردند. یعنی روز به روز از پایین به بالا ترقش کردند. نه مثل ما که از بالا به پایین تروقش کردیم.همین ژاپن رو شما نگاه کن، صد سال نیست که داره میگه منم هستم. ببین چه گرد وخاکی راه انداخته. اونوقت ما هم افتخارمون اینه که در عصر شیخ پشم الدین کشکولی متمدن بودیم ولی این اروپاییها وحشی...

دیدم نخیر اگه ولش کنم همینجور روده درازی میکنه.حرفش رو قطع کردم و گفتم :

ــ مثل اینکه من فقط یه سوال ساده ازت پرسیدم ها؟

ــ آها، راستش یه روز که حسابی آس و پاس شده بودم، داشتم همینجوری پیاده رو را گز می کردم که یک دفعه چشمم افتاد به یک سیب سرخ خیلی قشنگ که روی زمین افتاده بود. سریع اون رو برداشتم و با گوشه آستینم پاکش کردم و می خواستم بخورمش که نا گهان فکری به خاطرم رسید. رفتم اون سیب رو فروختم و با پولی که به دست آورده بودم دو تا سیب سرخ خریدم. باز اون دو تا سیب رو با گوشه آستینم حسابی پاک کرده و برق انداختم و فروختمش و با پولش سه تا سیب خریدم. داشتم اون سه تا سیب رو تمیز می کردم که به من خبر دادند مادر بزرگم فوت کرده و چون وارثی بغیر از من نداره بنابر این تمامی ثروتش اعم از منقول و غیر منقول به من میرسه.

از بس وراجی کرد سرم رو بین دو تا دستهایم گرفته بودم و بروبر نگاهش می کردم. در حالی که مونده بودم چی بگم بهش.


نوشته شده در دوشنبه 3 بهمن1384ساعت 22:27 توسط دیوانه


هیچ نظری موجود نیست: