دیوانه و بزرگان تاریخ ایران (1)



                              
انتظار هرچیزی را داشتم الا اینکه شخص شخیصی مثل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی  به خواب دیوانه ایی مثل من بیاید. راستش اول باورم نمی شد. بعد که کمی دقت کردم دیدم خودش است. عین همان نقاشی که از صورت او روی جلد دیوانش دیده بودم.بدون مقدمه از من پرسید: دیوانه شما هستید؟ با سر تصدیق کردم که بله من هستم در حالیکه هنوز مات و مبهوت بودم و در این اندیشه که این وقت شبی جناب لسان الغیب از جان من چه می خواهد؟
بعد از اینکه خودش را معرفی کرد به نرمی کنار بسترم نشست و گفت: امشب دلم خیلی گرفته بود و می خواستم کمی با هم جنس خودم درد دل کنم به همین خاطر مزاحم اوقات شما شدم. در جواب خدمت ایشان عرض کردم که شما بر بنده دیوانه منت نهاده اید و قدم بر چشم من گذاشته اید در حالی که در دلم به خودم می گفتم تو هم وقت گیر آوردی حالا؟ آخه کدوم آدم عاقلی این وقت شبی میاد کنار بستر کسی بنشیند و با او درد دل کند.ولی از طرفی باز هم خدا را شکر می کردم که شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی نیامده بود والا در این شب تیره و تار آنهم باآن شیخ شوخ طبع سرد مزاج حسابم با کرام الکاتبین بود.

راستش در عالم بیداری بعضی مواقع پیش خودم فکر می کردم اگر این جناب خواجه زنده می بود چه سوالاتی که از او نمی کردم ولی در اون شب کذایی نمی دانم که چرا لال مونی گرفته بودم.تا اینکه خودش شروع کرد:

- این چه دوره زمانه ایست که شما در آن زندگی می کنید؟ یعنی چه؟ نه کسی معنای عشق را می فهمد ونه احدی حاضر است جان در قدم یار نثار کند.نه تلخ وشی را میتوان در گلو ریخت و نه می شود به کمند  مهوشی آویخت.  باز قربان همان دوره عهد بوقی که خودم درش زندگی می کردم.آره یادش بخیر.

به نرمی جواب دادم : خواجه تو رو به اون شاخ نباتت قسم کوتاه بیا. عشق کیلو چنده؟ این چیزها رو دیگه مگر در دیوان شما پیدا کنیم و گرنه تو این دوره و زمونه کسی معنی این چیزها رو نمی فهمه. آهی کشید و گفت آخه مگر این مردم نمی دانند که صدها سال پیش من گفته ام:


عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش     تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

گفتم: ببین خواجه اون دوران گذشت. الان جنابعالی اگه بخواهید باز هم از این فرمایشات بکنید باید بابت هر کلمه اش چندین ضربه شلاق بخورید.عاشقی ، رندی ، نظر بازی . همین فاش گویی می دانید چه جرم بزرگی است؟ کافی است که شما بعضی چیزها را فاش کنید اونوقته که باید خر بیارید و باقالی بار کنید.به شما تهمت جاسوسی برای اجانب خواهند زد و حتی ممکن است بعنوان مزدوری که به نفع آمریکا نظرات مردم را هویدا کرده ، سرتان بالای دار برود همانگونه که سر حلاج رفت .

فکری کرد و گفت پس می فرمایی سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم. بعد خندید و اضافه کرد البته شمارا می گویم وگرنه من که صدها سال پیش مرده ام. ولی خودمانیم با این همه دختران زیباروی و سیاه چشم آخر مگر می شود که چشمها را ببندیم و هیچ نبینیم و نگوییم؟ بگذارخاطره ایی را برایت تعریف کنم. چند روز پیش در حالیکه در قبرم به خواب قیلوله رفته بودم به ناگهان با صدای خنده چند نفر از خواب پریدم. دیدم شش دختر، یکی از یکی زیبا تر دور قبرم حلقه زده اند و با یکدیگر جر و بحث می کنند. یکی می گفت: اگر حافظ الان زنده بود مرا می پسندید چون من کمر باریکی دارم. دیگری می گفت نه من علاوه بر کمر باریک چشمان سیاهی هم دارم و حافظ حتما مرا انتخاب می کرد. خلا صه هر کدامشان چیزی گفتند و در آخر قرار را بر این گذاشتند که از خودم بپرسند و به دیوانم تفأل بزنند. من هم یکراست آنها را به این بیت شعر هدایت کردم:

شهریست پر کرشمه خوبان ز شش جهت / چیزیم نیست و رنه خریدار هر ششم

بعدش شروع کرد به خندیدن. حالا نخند کی بخند. از زور خنده شانه هایش می لرزید. در دلم به حافظ می گفتم حقا که دیوانه ایی. بعد از کلی خندیدن دو باره شروع کرد:

- البته بعضی مواقع هم هست که یک سری افراد عتیقه به دیدنم می آیند و تازه از من انتظار کمک و هم فکری را هم دارند. یادمه یکبار یک مرد جوان آمده بود که با من درد دل کند. می گفت که شاعر است و طبع شعر خوبی هم دارد ولی مردم قدرش را نمی دانند. بعد یک بیت از تازه ترین اشعارش را برایم خواند:

تیر مژگان تو از عینک پشت     خورد به قلب اخوی، بنده رو کشت

خوب شما بگوئید من چه می توانستم به او بگویم. با بودن امثال ایشان همان بهتر که مثل منی در زیر خاک خفته باشد تا مجبور به همزبانی با آنها نشود. تازه حالا اینها که خوبش هستند. ولی امان از افرادی که برای خود شیرینی هم که شده شعر مرا دستکاری کرده ، بصورت کاملا وقیحانه ایی در میاورند. مثلا همین بیت معروفی هست که من گفته ام:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو     یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

نمی دانم کدام شیر ناپاک خورده ای آن را به این صورت در آورده:

شکم دختر همسایه چو آمد به جلو     یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

جناب حافظ داشت یکریز حرف میزد و من هم چرت. نمی دانم چطور شد که یکباره  با صدای نخراشیده شخصی که از کوچه می آمد، چرتم پاره شد و از خواب پریدم.

- آی آب حوض می کشیم.

نوشته شده در  جمعه 21 بهمن1384ساعت 3:51  توسط دیوانه


هیچ نظری موجود نیست: