اون شب یک حس غریبی به من دست داده بود و همین باعث شده بود که بی خوابی به سرم بزند.از سر شب صدای ساز و دهل می آمد. عجیب بود.به نظرم رسید که دارند موسیقی عهد بوق را می نوازند. آخه اصلا شبیه موسیقی های این دوره و زمونه نبود. عجیبتر اینکه هیچ کسی بغیر از من قادر به شنیدن آن نبود. کنجکاو شدم ببینم این صدا از کجاست. بلند شده و لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون. آخر شب بود و کوچه ها خلوت. هر چه به محلی که صدا از آن می آمد نزدیکتر می شدم اضطراب و دلهره ام شدید تر می شد.آخه اونجایی که داشتم بهش نزدیک می شدم خرابه ایی بود که روز هم کسی جرات نمی کرد وارد آن شود . پشت خرابه ها زمین مسطحی بود که مردم مراسم عزا داری و آش نذری پزون را آنجا انجام می دادند. درست قادر به توصیف آنچه را که در انجا مشاهده کردم، نیستم. همین قدر بگویم از آنچه که در مقابل دیده گانم بود، حیرت زده شدم و دهانم از تعجب باز مانده بود.آتشی بزرگ در وسط میدان بر افروخته شده بود و مردانی گرد آن حلقه زده بودند. با لباسها و قیافه هایی که متعلق به روز گاران قدیم بود. بله خودشان بودند. بزرگان، همان بزرگان تاریخ ایران. همانها که بارها و بارها نام هایشان را شنیده ایم. همانها که هر ایرانی با بردن نامشان به دنیا فخر می فروشد و البته همانهایی که وقت و بی وقت خواب را بر من فلک زده حرام می کردند. نزدیکتر که شدم متوجه حضور من شدند و همگی بطرفم برگشتند.
ــ سلام دیوانه، بابا کجایی تو از سر شب منتظر تو هستیم.
فورا شناختمش.منوچهری دامغانی بود، شاعر عیش و نوش و بزم، به دلم برات شده بود که می باید موضوع خیلی مهمی باشد. آخر همیشه اینها بودند که به خواب من می آمدند. ولی اینبار ، ناخود آگاه این من بودم که با پای خودم به دیدنشان رفته بودم. بر روی تخته سنگ بزرگی در کنار آتش این فردوسی بزرگ بود که موقرانه نشسته بود و به من نگاه می کرد. نگاهش چنان گیرا و نافذ بود که بی اختیار بطرفش جذب شدم.
ــ خوش آمدی دیوانه، منتظرت بودیم.
ــ درود بر فردوسی بزرگ. زنده کننده زبان و ادب پارسی.
در آن لحظه بیش از این چیزی به خاطرم نیامد که بگویم. به دور و برم نگاه می کردم و به قیافه تک تک بزرگان،ابوالفضل بیهقی، رودکی سمرقندی، ناصر خسرو قبادیانی بلخی ، حکیم عمر خیام نیشابوری،مولوی ، سعدی و حافظ شیرازی، عبید ذاکانی، دهخدا، محمد تقی بهار و ایرج میرزا و ...
منتظر بودم که یکی از این بزرگان علت این گردهمآ یی را برایم شرح دهد. اینطور به نظر می رسید که ریاست این گرد همایی با جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی است.به خاطر اینکه پس از مدتی همگی خاموش شده و نگاهشان به دهقان طوس دوخته شد.چه صدای گیرایی داشت این سراینده شاهنامه.
ــ ما تصمیم گرفتیم که در اینجا جمع شویم و در باره آنچه که در این سالیان بر ایران و ایرانی گذشته سخن بگوئیم. ولی در این میان مسائلی است که ما هر چه تلاش کردیم نتوانستیم از آن سر در بیاوریم.به همین خاطر تو را به جمع خودمان خواندیم، در ثانی تو تنها کسی از این جمع هستی که هنوز در قید حیاتی و به همین دلیل میتوانی رابط ما باشی با دنیای زندگان.
خیلی دلم می خواست که دو دستی و محکم بزنم توی سر خودم. تک تک کم بود که حالا همگی به یکباره می خواهند بریزند بر سر من بیچاره، ولی نه، صبر کن. چندان هم که فکر می کنی بد نشده! لبخندی شیطانی زدم و نیمچه تعظیمی به جناب فردوسی کردم و گفتم :
ــ با جان و دل در خدمتم.
ابوالفضل بیهقی را از سالهای دبیرستان می شناختم. با داستان حسنک وزیر. چنان با چیره دستی اوضاع زمان خودش را به نثر در آورده است که تو فکر می کنی آئینه ایی در مقابلت گذاشته و قادری هر آنچه را که از آن دوران می خواهی ببینی. بگذریم از اینکه گاهی اوقات در بعضی جا ها زیاده روی هم کرده است. مثلا در وصف شرابخواری سلطان مسعود غزنوی آورده است که بیست و هفت ساتکین نیم منی شراب خورده و بعد هم بلند شده و به نماز ایستاده. دلم می خواست همانجا یخه اش را می گرفتم و به او می گفتم : مرد حسابی آخه به من بگو ببینم این سلطان مسعود توی شکمش معده داشته یا بشکه دویست و بیست لیتری؟
ابوالفضل بیهقی در حالی که دفتر قطور و بزرگی را زیر بغلش زده بود بطرف فردوسی آمد و بعد از تعظیمی که به او کرد رویش را به طرف من گرداند و اینچنین شروع کرد:
_ دیوانه عزیز ! همانطور که میدانی تمامی فکر و ذکر ما ایران بوده وهست. نمی توانیم ببینیم که این بیشه شیر پرور به دست شغالانی پس مانده خوار افتاده باشد. این شیادان بی مقدار ، این دزدان سر گردنه، از جان این مردم چه می خواهند که این گونه کمر به نابودی ایران وایرانی بسته اند؟ اینها دیگر چه جانورانی هستند که کاسه از آش داغ تر شده اند و مسیحی از پاپ کاتولیک تر؟ عرضه مملکت داری و نگه داشتن این کشور را ندارند آنوقت فکر آزاد سازی قبله اول مسلمین و چه می دانم نابودی اسرائیل در سر می پرورانند. ما در اینجا جمع شده ایم فقط این را بدانیم که چه بر سر شما آورده اند این جماعت ملا و مفتی؟ در ضمن در بین سخنان ، این بزرگان هم سوالاتی را مطرح خواهند کرد و از شما انتظار جواب را دارند.
همیشه گفته ام و می گویم که ما دیوانه ها چیزهایی را قادر هستیم ببینیم و بشنویم و حس کنیم که دیگران نمی توانند. در آن شب اگر بطور اتفاقی گذار کسی به آن خرابه می افتاد شاید مرا در حالتی میدید که به گوشه ایی خیره شده ام و دارم با خودم حرف می زنم. ولی واقعیت چیز دیگری بود.
همهمه ایی در بین بزرگان پیچید. هر کسی می خواست چیزی بگوید و شروع کننده سوال باشد. در این بین چیزی که برای من خیلی عجیب و باور نکردنی بود حضور بزر گانی همچون ناصر خسرو قبادیانی بلخی و مولانا جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی و سایر مومنان متعصب و به قول معروف کله خشک بود.ناگهان ناصر خسرو قدم پیش نهاد و خواست چیزی بگوید که بیهقی جلویش را گرفت و گفت :
_ کجا جناب ؟ همینطوری سرت را پایین انداختی و آمدی جلو؟ نه اجازه ایی نه چیزی؟
ناصر خسرو دست کرد یخه بیهقی را گرفت که ناگهان صدای غرش فردوسی هر دوی آنها را سر جایشان میخکوب کرد.
_ ولش کن این مرتیکه پدر سوخته را، بگذار ببینیم چه می خواهد بلغور کند.
ناصر خسرو در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود سعی کرد که خونسردی خودش را حفظ کند. بنابر این رویش را بطرف من کرد و گفت:
_ دیوانه همانطور که میدانی من در اسلام و قوانین آن صاحب نظر بودم ولی از این زمانه شما چیزهایی به گوشم می خورد که تا کنون نشنیده ام و نمی دانم این اصطلاحات و تعبیرات قلمبه را از کجا پیدا می کنند. مثلا همین عبارت نظارت استصوابی. به من بگو این یعنی چه؟
راستش من هم دل خونی از دست این جناب یعنی ناصر خسرو داشتم. یادم میاید که در زمان دانشجویی مجبور بودم که یک قصیده کامل از این موجود را حفظ کنم. آنهم چه قصیده ای؟ حاجیان آمدند با تعظیم...شاکر از رحمت خدای رحیم تا الی آخر. سفر نامه اش را هم که نگو پر بود از اصطلاحات قلمبه سلمبه. حالا واقعا برای من عجیب بود که این بشر معنی چنین اصطلاحی را از من می پرسد.بنابر این اینگونه جوابش را دادم:
_ ببین حاجی آقا خدمت شما که شش هفت باری به زیارت خانه خدا مشرف شدید عرض کنم که نظارت استصوابی یعنی آرا و نظر مردم پشم. یعنی حرف، حرف خودم و بقیه حق هیچ گونه اعتراضی را ندارند. یعنی اگر هفتاد میلیون نفر بگویند آری ولی من بگویم نه، همون نه من درسته. متوجه شدید حاجی آقا؟
_ بله ، خوب با این تفاصیل چرا شما باز هم دنبال این جانورها می دوید؟
دیگه داشت اعصابم را خورد می کرد این جناب ناصر خسرو. به او گفتم: ببینم شما از زمانی که از بلخ به اتفاق برادرتان به قصد حج زدید بیرون تا زمانی که دو باره به آن خراب شده بر گشتید چند سال طول کشید؟
_ شش هفت سالی شد.
خوب مگر جنابعالی در کتابی که تحت عنوان سفر نامه نوشتید، نگفتید که در صحرا های عربستان غذای مردم سوسمار بود و شیر شتر . جنابعالی هم نه شیر شتر می توانستید بخورید و نه گوشت سوسمار؟
_ بله گفته بودم.
اونوقت شما هیچ پیش خودتان فکر نکردید مردمانی که غذایشان شیر شتر است و گوشت سوسمار چه چیزی دارند تا به توی فلک زده بدهند که هفت سال زجر و زحمت و بد بختی و مکافات را برای خودت به جان خریدی؟
ــ راست می گویی دیوانه . حق با تو است ولی افسوس که تا زمانی که زنده بودم متوجه نشدم و هم اکنون هم که خودت بهتر میدانی دستم از این دنیا کوتاه شده...
همهمه ایی در بین بزرگان پیچید. هر کسی سعی داشت چیزی بگوید. بعضی از آنها این گفته من را توهینی به خودشان و مذهبشان می دانستند.در مقابل بعضی ها هم با من موافق بوده و حرفهای مرا تائید می کردند. آیا لازم بود که با تک تک آنانی که مخالف بودند مثل ناصر خسرو بحث و جدل کرد تا نادرستی اندیشه شان بر آنها ثابت می گشت؟ و یا اینکه خودشان به جان خودشان می افتادند تا باز حکایت هفتاد دو ملت و روز از نو و روزی از نو تکرار بشود.
در این میان مولانا دستی بلند کرده و همگی را به سکوت دعوت کرد. بعد از اینکه بزرگان سکوت کردند قدم پیش گذاشت و چنین شروع کرد:
- ببین دیوانه جان کمی کوتاه بیا ! آخه اینطوری که نمی شه. اگر همینطور پیش بروی آنوقت به نقطه ایی خواهی رسید که سر را به باد خواهی داد. بعد با دست اشاره ایی کرد به منصور حلاج و گفت: همانطور که این بدبخت جانش را بر سر هذیان گو یی هایش گذاشت و سرش بالای دار رفت. به ما بگو تو با اصول اعتقادات ما که مخالف نیستی ؟ هستی؟
- اصول اعتقادات؟ کدوم اصول اعتقادات؟ از چه چیز ی حرف می زنی جناب مولانا؟ اگر قرار باشد که من یاحرف نزنم و یا اگر از آنچه که در دلم می گذرد چیزی را بیان کردم، جریمه اش را با جانم بدهم که دیگر اصول اعتقادات معنایی ندارد. زمانه عوض شده جناب. دیگر آن زمان گذشت که تیغ را بر گردن مردم می گذاشتند و از آنها می خواستند تا بین مرگ و پذیرش آنچه که آنها قبول دارند یکی را انتخاب کنند. من از اعراب می گویم و آنچه که بر سر ما آوردند.حال در این میان اینکه آیا اصول اعتقادات آنها از اولش درست بوده یا غلط و یا اینکه اعراب بدوی این اصول را به لجن کشیدند به خودشان مربوط است.
باز هم پچ و پچ در بین بزرگان در گرفت. در این بین عبید ذاکانی فریادی زد و گفت: حق با دیوانه است. ما قرنهاست که به بازی گرفته شده ایم. قرنهاست که تحقیر گشته ایم و تا یکی جرات پیدا می کرد و حرفش را می زد فورا به او تهمت ارتداد می زدند و سرش را به زیر آب می کردند. تا دیگر کسی جرات اظهار عقیده پیدا نکند. شما را به خدا بس کنید. حالا که همگی دور هم هستیم ، بیائید کاری کنیم که به ما خوش بگذره. آخ که چه آتیشیه اینجا ، خیلی دلم می خواد یه کمی قر بدم دور این آتیش. بعد انگشتانش را بهم قفل کرد و شروع کرد به بشکن زدن و بندری خوندن. امشو شوشه لی پک لی لیلونه! امشو شوشه یارم برازجونه.
- ساکت شو عبید. تو از اولش هم دین و ایمان درست و حسابی نداشتی. همون زمان هم همه چیز را به شوخی و مسخره می گرفتی.
- نفرمائید جناب مولانا. شما آخرش وفات فرمودید ما نیز و همچنین. دیگه این چند کیلو گوشت و پوست و استخوان که ارزش این حرفها رو نداره. بیا شما هم با من یک قری بده روشن شی.
در مورد آتش حق با عبید بود. شعله به آسمان می کشید و نور و گرما از خودش ساطع می کرد. من هم که بفهمی نفهمی کمی سردم شده بود برای اینکه لرزم نگیرد و بتوانم راحت تر صحبت کنم کمی خودم را به آتش نزدیکتر کردم. تا اینکه باز مولانا به سخن آمد و گفت:
- ببین دیوانه گیرم آنچه که تو می گویی درست باشد. پس در این میان تکلیف این تاریخ هزار و چهار صد ساله چه می شود؟ آنرا به دور بریزیم؟
- شماها و همفکرانتان تاریخ هفت هزار ساله این مرزو بوم را به لجن کشیدید چیزی نبود حالا نگران دوره ایی هستید که سراسر پر شده از قتل و غارت و زور گویی؟ شما همواره گفته اید و از طرف مقابلتان خواسته اید تا بشنود. مثنوی معنوی را با آن حجم زیاد سروده اید و اولین کلمه اولین بیت آن چیزی نیست مگر اینکه (بشنو). من از شما می پرسم جناب مولانا، شما چقدر شنیده اید؟ چند بار خودتان را ملزم کرده اید که گوش دهید به جای اینکه بلبل زبانی کنید؟ مگر نه اینست که هر انسانی دو گوش دارد و تنها یک زبان؟ معنای آن چیست؟ نه اینست که دو برابر آنچه که می گویی باید گوش دهی؟
مولانا دستی به صورت و ریش انبوه خود کشید و قیافه ایی متفکرانه به خودش گرفته و دنبال جوابی برای من می گشت که این بار خیام به صدا در آمد.
حکیم عمر خیام نیشابوری. منجم و ریاضی دانی که در بین مردم خودش عمده شهرتش به چند ده رباعی است که سروده است و البته با همین رباعیات جهانی را شیفته اندیشه های خودش کرده است. تا جایی که بعضی از این فیلسوفان خدا نشناس اروپایی کشور مان ایران را به نام کشور خیام می شناسند.
- خیلی داری تند میری جناب مولانا! پیاده شو با هم بریم! راستش را بخواهی این چیزهایی که شماها دغدغه اش را دارید ، آنقدر ها هم که فکر می کنید آش دهن سوزی نیست. آنچه که این عجوزه را جذابیت بخشیده، زیبایی خدا دادش نیست بلکه هفت قلم آرایشی است که امثال شماها به سر و رویش کشیده اید. قوانینی که بر اساس خوی و خصلت اعراب بیابان گرد تدوین گردد به درد همان صحراهای خشک و تفتان می خورد. چه بخواهی و چه نخواهی نمی توان با آن قوانین، دنیایی را اداره کرد.
- خفه شو مرتیکه کافر شرابخوار. تو خجالت نمی کشی؟ به یکباره بگو تمامی آنچه که در این دوران هزار و چهار صد ساله اتفاق افتاده هیچ و پشمه دیگه؟ آره ؟ همین رو می خواهی بگی؟ تو هنوز یاد نگرفته ایی که سرت به کار خودت باشد ؟ برو خدا را شکر کن که نه من و نه تو دیگر زنده نیستیم و گرنه می دادم که زبانت را از پس گردنت بیرون بکشند.
-نه دیگه جناب مولانا اینجوریش رو دیگه نداشتیم. داشتیم؟ قرار نیست که شما هر چی از دهن مبارکتان بیرون میاید را نثار من و امثال من بکنید. خوب است بدانید که من هم می توانم با این ادبیات با شما سخن بگویم ولی... خوب بگذریم. به قول جناب فردوسی که خیلی چاکرش هستیم:
بیار آنچه داری ز مردی و زور ... که دشمن به پای خود آمد به گور
راستش فرمایشات شما مرا به یاد یک لطیفه ایی انداخت. شخصی به همسایه عربش گفت که این بز بی تربیت شما آمده و علف خانه ما را خورده . آن اعرابی هم بعد از کمی من و من کردن جواب داد که: سومندش بز ما بی تربیت نیست. دومندش بز ما علف نمی خوره. اولندش ما اصلا بز نداریم!
شما ها هم بالا خره یک روزی متوجه خواهید شد که طرفدار هیچ بوده اید. هیچی ایی که از اول باید متوجه اش می شدید نه مثل این اعرابی آخر سر .
حقیقتش را بخواهید در آن هنگام لبخند موذیانه ایی بر لبان من که دیوانه باشم نقش بسته بود. از اینکه داشت نقشه ام می گرفت احساس خوشحالی می کردم. در آنموقع به یاد علی اسفندیاری معروف به نیما یوشیج افتادم و اینکه آب در خوابگه مورچگان انداخته بود. همچنان در این افکار قوطه ور بودم که بار دیگر خیام به صدا در آمد و جناب مولا نا را خطاب قرار داده و گفت:
- شما مرا کافر و شرابخوار خواندید. انکار نمی کنم، هستم . ولی از شما می پرسم مولوی جان آیا تو واقعا در آن زمانی که زنده بودی همان چیزی بودی که وانمود می کردی؟ و یا اینکه به قول خواجه شیراز چون به خلوت می رفتی آن کار دیگر را می کردی؟ جناب مولانا.
حرفهای خیام که به اینجا رسید مولوی طاقت نیاورده و دست کرد از روی زمین تکه چوبی را برداشت و به دنبال خیام کرد. خیام هم همچنانکه گرادگرد آتش می دوید شروع کرد به رباعی خواندن و همین کارش باعث می شد که آتش خشم مولوی شعله ور تر گردد.
خیام اگر ز باده مستی خوش باش ... گر با صنمی دمی نشستی خوش باش
پایان همه کار جهان نیستی است ... پندار که نیستی ، چو هستی خوش باش
.............................
گویند بهشت و حور عین خواهد بود ... آنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک ... چون عاقبت کار چنین خواهد بود
بگو مگوی خیام و مولانا که تمام شد، فردوسی از جای خودش برخاست. برخاستنش برخاستن شیری را می مانست که بوی شکار را حس کرده بود. شیری که همواره غریضه اش به او گفته بود که فاتح نهایی هر نبردی است.
- سی سال زحمت کشیدم، سی سال خون دل خوردم و دود چراغ. هر چه داشتم و نداشتم خرج کردم تا اثری از خود به یادگار بگذارم که مایه افتخار هر ایرانی باشد. سی سال زجر برای اینکه به هر ایرانی اصالت و هویتش را یاد آوری کنم . زبانش را که حکم شناسنامه او را دارد به او بشناسانم و آنجه را که در این باره فراموش کرده بود دو باره به یادش بیاورم. نتیجه اش چه شد؟ شما به من بگوئید ، نتیجه اش چه شد؟ اینکه هزار سال پس از من شخص متفرعن معلوم الحالی شما مردم را مخاطب خود قرار داده و بگوید که : آیا می دانید دم من با دم خالق متعال در آسمانها به یکدیگر گره خورده است؟... تفو بر تو ای چرخ گردون تفو. من از شما می پرسم کدام ملت را در طول تاریخ سراغ دارید که اینگونه و با این تعصب قدم در راه نابودی خویش و فرزندان خویش نهاده باشد؟ همین اعراب بیابان گرد را ببینید که اکنون به برکت نفت ثروتی را بهم زده اند و دیگر خدا را هم بنده نیستند. من از شما می پرسم کدام مشکلشان را به برکت دینشان حل کرده اند؟ تا منافع شان به خطر می افتد دم از قومیت و عربیت می زنند. خلیج را عربی می خواهند. شط را عربی می خواهند. زبان را عربی می خواهند. آنوقت توی فلک زده بد بخت دنبال شان راه افتاده ایی سنگ آنها را به سینه می زنی.
- موضوع به این سادگی هم نیست که شما می فرمائید جناب فردوسی! دیگر از آنچه که شما از آن دم می زدید چیزی نمانده.
حافظ بود که حرفهای حکیم فردوسی را قطع می کرد. چیزی از فردوسی کم نداشت ، چه از نظر شهرت و سخنوری و چه از نظر صلابت و استواری. فقط موضوع این بود که حافظ از فنون جنگاوری چیزی نمی دانست یا لااقل به اندازه فردوسی نمی دانست. اگر جنگ فیزیکی بین آنها در می گرفت این حافظ بود که مغلوب می شد. فردوسی آرام بطرف حافظ قدم برداشت و در حالی که داشت به دور او می چرخید و با چشم سر تا پای او را بر انداز می کرد ، گفت:
- به به جناب خواجه شمس الدین محمد! حافظ کل قرآن ، اونهم با چهارده روایت. می فرمودید جناب حافظ . چه چیزی به این سادگی نیست؟ من از چه چیزی دم می زدم که دیگر از آن چیزی باقی نمانده؟
- منظورم این بود که این نکبتی که دامنگیر این قوم شده را به این راحتی نمی شود از بین برد. مشکل این قوم، مشکل دین و مذهب نیست. شما خودتان بهتر می دانید که در این دنیا بسیارند کشورهایی که از نظر زبان و نژاد با یکدیگر فرق دارند ولی از نظر دین و آئین همگی پیرو ی یک کیش هستند. استقلال و عظمت و غرور خودشان را هم حفظ کرده اند.این قبول که این دین را به زور شمشیر به ما تحمیل کردند ولی باید این نکته را هم در نظر داشت که هیچ زوری این همه مدت دوام نمی اورد. آنچه که رفتنی است ، دوام نمی آورد و آنچه که دوام بیاورد رفتنی نیست جناب فردوسی.
پچ وپچی در بین بزرگان در گرفت.گروهی در تائید حافظ می گفتند و گروهی در رد او.نمی دانم چه مدتی از شب گذشته بود. مثل اینکه بزرگان بنا نداشتند که این بحث و جدل را به پایان ببرند. اولش قرار بر این بود که از من بپرسند و جواب بگیرند و لی اکنون تنها کسی را که به حساب نمی آوردند من بودم. در این افکار قوطه ور بودم که حافظ باز هم ادامه داد:
از ایرانی و نژاد ایرانی آنچه که باقی مانده مخلوطی است از نژادهای فارس و کرد و ترک و عرب و بلوچ. به قول شما نژادی پدید آمده که دیگر نه دهقان است و نه ترک و نه تازی. این نژاد تازه بحران هویت دارد جناب حکیم.این نژاد تازه قرنهاست که توسط خودش تحقیر شده. چرا گناه را به گردن دیگری می اندازید؟در این دنیا چه بسیار بودند تمدنها و مردمانی که شکست خوردند، زانو زدند و به خاک افتادند ولی دوباره بر روی پاهای خود بلند شده و قد بر افراشتند . ما اگر نتوانستیم قد برافرازیم دلیلش لگد های خودی بود که بر پیکر مان فرود می آمد و گرنه دشمن متخاصم که دیر زمانی است کرک و پشمش ریخته و دیگر عددی به شمار نمی آید.به جای اینکه بکوشیم تمام تقصیرات را به گردن دین و مذهب بیاندازیم باید سعی کنیم که جایگاه واقعی آنرا تایین نمائیم. آنوقت دیگر کسی جرات نخواهد کرد که خودش را نایب و جانشین خداوند و ولی فقیه بر روی زمین بداند و هر کاری که دلش خواست انجام دهد و به هیچ احدی هم پاسخگو نباشد.
پچ و پچ و همهمه ایی که در بین بزرگان در گرفته بود رفته رفته داشت تبدیل به داد و فریاد می شد. حکیم فردوسی می خواست جواب حافظ را بدهد که جنگ شروع شد. بزرگان به سرعت به دو دسته تقسیم شدند و شروع کردند به سنگ پراکنی و جنگ تن به تن. سعدی یقه ایرج میرزا را گرفته بود. خیام لنگهای مولوی را در دست داشت و او را به روی زمین می کشید. اون به این کف گرگی می زد این به اون سیلی. در این هنگام ضربه سختی به سر من خورده، بیهوش به روی زمین افتادم.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود. دیگر نه از بزرگان خبری بود و نه از آتشی که در آن ویرانه بر پا شده بود. فقط من بودم و خاکستر به جا مانده از آن آتش عظیم و ویرانه ایی که مردم مراسم عزاداری و آش نذری پزون را در آنجا بر گذار می کردند.
پایان
نوشته شده در چهارشنبه 27 اردیبهشت1385ساعت 2:20 توسط دیوانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر