این بار نوبت شیخ کچل، نه ببخشید شیخ اجل مصلح الدین سعدی شیرازی بود که به خوابم بیاید. اصلا شما را به خدا یه نگاهی به تمثال مبارکش بیاندازید، ببینید به قیافه اش میاید که نصف بیشتر دنیا را با پای پیاده و بدون تراول چک و کفش ایمنی و گذرنامه پیموده باشد؟
هنوز نیامده، نه سلامی نه علیکی ، مثل همون قبلیها فورا می خواهد برود سر اصل مطلب.
- برو به یارو بگو:
میفراز گردن به دستار و ریش ... که دستار پنبه است و ریشت حشیش
آی خدا یکی نیست به داد من دیوانه برسه؟ آخه این چه وضعیه؟بابا نصف شبی اومدیم ناسلامتی کپه مرگمون را بذاریم . چی می خواهی از جون من؟ یارو کیه ؟ شما کی هستید؟ هیچ معلومه چی دارید میگید؟
- همون یارو دیگه. تو چطور نمی شناسیش؟ همان خورنده سالاد فصل. همان رو نوشت برابر اصل.همان حضرت ضل الهی بر روی زمین پست. آن نخورده می و گردیده مست. آن میلیاردر یک لا قبا. آن حرف مفت زن زرشکی عبا.
- صبر کن ببینم، مگه داری گلستان مینویسی که بند کردی به نثر مسجع؟ تازه اگه منظورت اونیه که من دارم بهش فکر می کنم، اون بیچاره که ریش نداره! همچین بفهمی نفهمی یک کمکی، یا به قولی، کمی تا قسمتی ریش داره اونهم بصورت یک خط در میان.
- همینه دیگه، جنابعالی اگر خنگ تشریف نداشتید متوجه می شدید منظور من چه کسی است.وقتی می گویم حضرت ضل الهی...
خیلی خوب ، خیلی خوب. حالا کوتاه بیا شما. بنشین و درست و حسابی تعریف کن ببینم چه چیزی شما را اینقدر عصبانی کرده؟ آخه سعدی جان شما که اینقدر عصبانی مزاج نبودید؟
نشست و سفره دلش را باز کرد. من هم در حالیکه دو گوش داشتم و هفت هشت تایی هم قرض کرده بودم به درد دلهاش گوش کردم. در حالیکه در همان حال با خودم فکر می کردم آیا این همان سعدی است که دنیایی را مجذوب سخنان خودش کرده؟ آیا این همان سعدی است که با بچه ها بچگی می کند و با جوانها به عشق و عاشقی می پردازد و همچون پیران و سالخوردگان به پند و اندرز دادن مشغول می گردد؟
- دیشب توی جهنم شب نشینی داشتیم! همه جهنمیان دعوت شده بودند. از پیر و جوان و از عامی و مشهور. من هم گوشه ایی نشسته بودم و طبق عادت داشتم دید میزدم که ناگهان متوجه شدم این مرتیکه آدمکش یهود ستیز یعنی هیتلر، درست راست دماغ من دو تا دستهاش را بهم قفل کرده و آورده بالای سرش و داره بابا کرم میرقصه و قر و غمزه برام میاد.باورت میشه؟
راستش من از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه می خواستم از جناب شیخ بپرسم توی جهنم چکار می کرده؟ که مجبور شده چنین صحنه ایی را ببینه. ولی جرات نمی کردم. تا اینکه خودش ادامه داد:
- هر چی هی خودم رو کنترل می کردم که هیچی نگم دیدم نمی شه. واین هیتلر زبون نفهم هی خودش را به من نزدیکتر می کرد. آخرش طاقت نیاوردم و یقه اش رو گرفتم و بهش گفتم چی می خواهی تو با اون سبیلت؟ اونهم آروم دستم رو به کناری زد و در حالی که یقه یونیفورمش رو مرتب می کرد به من گفت:
- سخت نگیر سعدی جون. یک امشبه رو بزار راحت باشیم. آخه میدونی بعد از چندین دهه بالاخره در کشور جنابعالی یک عده ایی پیدا شده اند که با اعمالشون روی من رو سفید کرده اند. اونوقت تو به من میگی خوشحال نباشم؟
بعدش دو باره دستهاش رو بهم دیگه قفل کرد و آورد بالای سرش و شروع کرد به رقصیدن و خوندن:
- بابا کرم، دوستت دارم.
سخنان شیخ اجل که به اینجا رسید راستش منهم دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر خنده ، حالا نخند کی بخند. دیگه اصلا برام مهم نبود که نصف شبه و ممکنه با صدای خنده من بقیه هم بیدار بشند.جناب سعدی هم دیگه بلند شده بود و می خواست برود که گفت:
- برو بهش بگو. تو فقط برو بهش بگو، خودش میدونه...
نوشته شده در یکشنبه 14 اسفند1384ساعت 0:17 توسط دیوانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر